شاید اینجا دارم بلند بلند فکر می کنم



سلام به روی ماه همتون. عید همگیتون مبارک باشه. ان شا الله که از این به بعد روزهای خوبی داشته باشید، زندگی بهتون لبخند بزنه و اون چیزی که تو فکرشید و آرزوش رو دارید اما غیرممکن می دونیدش براتون ممکن بشه. الهی آمین.

خیلی وقت بود که نبودم! می خوام بخونمتون! 16 تا ستاره ی زرد دارن بهم چشمک می زنن :))

+ پس زمینه وبم به فنا رفته بس که نبودم !


دیشب عراقی ها حمله کرده بودن داشتیم از دستشون فرار می کردیم. تنها چیزی که یادم میاد استرسی که داشتم بود و اینکه همه چیز خاکی رنگ بود و فرار!
قبلشم از طبقه ی دوم یه پاساژی که هیچ نرده محافظی نداشت افتادم پایین! حس کردم پام شکسته ولی نشکسته بود با این حال من و با یه مصدوم دیگه گذاشتن تو آمبولانس :/
از یه طرف هم با دوستم رفته بودیم پیش روانشناس! یه چیزی شنیدم تو مایه های اینکه خودت باید باهاش کنار بیای؛ مشکلی نداری!!!
چند شب پیش هم یه همچین خوابی دیدم و اینکه یه چیزی به سر یکی وصل کرده بودن و تمام تراوشات ذهنیشو نوشته بودن رو یه بلک بورد! تقریبا دو تا نوشته رو تونستم بخونم قبل از اینکه همه چیزو پاک کنن. یکیش اسم خودم بود با رنگ سیاه نوشته شده بود. با چند تا رنگ مختلف نوشته بودن کلمه ها رو و کلمه های مرتبط با یه رنگ مشخص! تا حدی فضا مثل یه کلاس درس بود.
+ قرار بود فقط یه سطر بنویسم ولی دونه به دونه همشون یادم اومد!!!
+ تا کی قراره خوابهای عجیب غریب ببینیم!

اینجا داره برف می باره؛ از اون برف های رویایی و انیمیشنی :)
انگار کن فرشته ها اون بالا داشتن با بالشتا بازی می کردن و رو سر و تن همدیگه می کوبوندن و حالا ترکیده و داره رو سرمون پَـــر می باره ^_^
پــَر.پـــَــــر. پــَــــــــــــــــــر می باره. :)

+ محض تصور دونه های خیلی درشت برف.

+ آقا حالا که قضیه کراش و این بحث ها این روزا داغه. بذارید بگم که من رو این دو نفری که گزینه های سرمربی گری تیم ملین، یه جورایی کراش دارم؛ منظورم خوزه و یورگنه :)))) ولی جدی از رفتن وش ناراحت شدم. شاید تنها سرمربی تیم ملی بود که رفتنش ناراحتم کرد. طفلی تو ایران پیر شد!!!

+ خوبه که نود دوباره قراره رو آنتن بره :)

+ جشنواره فجر  بیشتر از این که منو یاد فیلم بندازه، یاد شوی لباس میندازه!

+ دیگه خندوانه و رامبد و جناب خان هم نباشن تلویزیون چیزی برای ارائه نداره، چقدر زود قراره دیگه نباشن! 

+ این گریم سریال بچه مهندس2 چقدرررر افتضاحه اون از کبودی دور چشم که کلی سایه بنفش و یاسی زده بودن فکر می کردن گریم کردن اینم از سوختگی صورت یکی از شخصیت ها که هر سکانس، یه شکلِ دیگه است :/ داستان فیلمم که دیگه نگم:/ حیفِ فصل اول نبود! این ماجرای عشق و عاشقی جواد واقعا رو مخمه!!!!

+ بالاخره بینوایان 2015 رو که سه چهار سالی بود، داشت خاک می خورد رو نشستیم دیدیم که ای کاش میذاشتیم هزار سال دیگه هم خاک بخوره. واقعا دو ساعت و سی و چند دقیقه برای یک فیلم خیلی زیاده اونم فیلمی که حوصله سربر بود و جذابیت آنچنانی نداشت و تازه کاملا هم موزیکال بود. دیگه از صحنه ها و لباس های مبتذل نگم بهتره! البته که خیلی با موزیکال بودنش مشکلی نداشتم ولی بعضی قسمت های فیلم کاملا اضافی بود، هر چند اقتباسی باشه! شاید یکی از نکات مثبت فیلم بازی خوب جک هیومن بود و تمام!

+ عطیه میرزاامیری تو کانالش گفته بود بیاین از سه تا چیزی که بقیه دوست دارن و خودمون نه بگیم. من می گم: چاووشی، زیتون، والیبال! فعلا اینا به ذهنم رسید!

پریشب تو سریال خط تماس که تقریبا می شه گفت نمی بینم، بس که تو این مدت فیلم و سریال انقلابی به ملت تحمیل می کنن! یکی از شخصیت های فیلم یه نوار کاست گذاشت و یهو ترانه معروفی پخش شد؛ فکر کردم حتما بی کلامشه و الا که شبکه ملی و این صحبتا؟!! 0_O ولی بعد دیدم نه حسن گلنراقی واقعا داره می خونه :))) درسته آهنگه تو پس زمینه بود و شخصیت ها داشتند هی دیالوگ می گفتن ولی من حواسم فقط پرت ترانه مرا ببوسِ حسن گلنراقی بود که یهو وسطش آهنگ قطع شد و یکی از اون سخنرانی های قبل از انقلاب پخش شد :دی قضیه استتار و این صحبت ها بود ؛) ولی من بی جنبه بازی در آوردم و بقیشو با صدای تقریبا بلند خوندم [آی خنده شیطانی :)]

 با هم گوش کنیم.

 

دریافت


بالاخره دیدمش. یک انیمیشن استرالیاییِ دوست داشتنی که برای سنین 15 سال به بالا خوبه! داستان انیمیشن راجع به نامه نگاری و  دوستی یک دختربچه هشت ساله استرالیایی با یک مرد چهل و چهار ساله آمریکاییه که هجده سال طول می کشه! انیمیشنی که دیالوگ های خوبی داره و خوب هم پرداخت شده؛ فقط اینکه دنبال یه انیمشن هیجان انگیز نباشید. این انیمیشن با شخصیت های خمیریش، داستانش رو به آرامی و در محیطی تا حدی تیره روایت می کنه!

چند تا دیالوگ:

تو هم ناکاملی، مثل من. همه ی انسان ها ناکامل هستند. وقتی جوون بودم دوست داشتم هر کس دیگه ای باشم به جز خودم. دکتر برنارد هازلهاف گفت اگه تو یه جزیره بودم مجبور می شدم به همنشینی با خودم عادت بکنم. اون گفت که باید با خودم کنار بیام با تمام عیب ها و نقص ها. ما خودمون نیستیم که عیب و نقص رو انتخاب می کنیم اونا بخشی از وجود ما هستن و باید باهاشون کنار بیایم اگر چه دوستامون رو، خودمون می تونیم انتخاب بکنیم.

دکتر برنارد یه چیز دیگه هم می گه این که زندگی هرکس مثل یه راهِ بی انتهاست؛ بعضی هاشون صاف و آسفالت شده هستن و بعضی دیگه مثل مال من پر از شکاف و پوست موز و ته سیگارن.

درباره نخندیدن نگران نباش؛ دهن من تا حالا لبخند به خودش ندیده اما به این معنی نیست که توی ذهنم لبخند نمی زنم :)


             

تشکر ویژه از بهار و آقاگل به خاطر پیشنهادشون.

و نکته دیگه ای که هست اینه که می تونه یه تمرین خوب برای زبان انگلیسی باشه! :)))


داشتم راجع به تسلیم و رضا فکر می کردم. به اینکه ممکنه تو شرایط و اتفاقاتی که برامون پیش میاد، یه وقت هایی فکر کنیم واقعا راضی هستیم به رضای خدا. این مقام، مقام والائیه که مطمئنا ازیک ایمان محکم نشأت می گیره.داشتم فکر می کردم شده که همچین حسی داشته باشم؟!! جوابش مثبت بود اما با خودم گفتم من واقعا راضی بودم یا تسلیم! بعضی ها ممکنه بگن این دو تا مقام یکین ولی خب به نظرم اینطور نیست اکثرا برامون پیش اومده که رضا رو با تسلیم اشتباه گرفتیم. ممکنه تسلیم باشیم اما راضی نه ولی ممکن نیست راضی باشیم و تسلیم نه. به عبارت دیگه هر انسان راضی به رضای خدایی، تسلیمم هست ولی برعکسش همیشه صادق نیست!



تو یکی از قسمت های سریال مینو، وقتی که عراقی ها تقریبا کل شهرو گرفتن و اکثر مردم به خصوص زنها و بچه ها از شهر خارج شدن و فقط تعدادی دکتر و پرستار و زخمی و جوونایی که می تونن مبارزه کنن، موندن؛ زینب هنوز تو شهره و یه جورایی به این رزمنده ها کمک می کنه. تو یه سکانسی به مهدی که همدیگه رو دوست دارن، برمیخوره و یه سکانس عاشقانه و بامزه رقم می خوره :)

 

- مهدی: شما موندید، وظیفتونو انجام دادید، خدا خیرتون بده. ولی از این به بعد تکلیف به رفتنه.

+ زینب: کی گفته؟!!

- من می گم. موندن شما یعنی باز شدن پای ناموس.

+ ببین مهدی.! 

- O_0

+ آقا مهدی.! ما درسته اولش به خاطر یه دلیلی نرفتُم؛ یه دلیل شخصی. ولی ببخشیدا. حتی اگه اون دلیل شخصی بخواد وادارُم کنه که بِرُم، نمیرُم.

- خواهرِ من!!!!

+ ://////    مُ خواهر شما نیستُم!!! :(

- . دلیل شخصیم که هستی؛ حرف گوش بده پس.

+ :))))))))))))

 

 


داشتم فکر می کردم کتابهایی مثل شاهنامه و لیلی و مجنون و خسرو وشیرین و نوشته های عبید زاکانی و گلستان و بوستان و کتابهایی از این دست که اگه بخوام اسم ببرم یه طومار میشه، اگه در زمانی که هستیم نوشته می شدن، نصفشون هم به زووووووووووووور به دست نسل بعد می رسید؛ البته حداقل نصف جذابیتشون رو هم از دست می دادن و تبدیل به آثاری تکه پاره می شدن و شاید خیلی هم ارزشی نداشتن.  باور کنید همین طور می شد!حتی به اشعار حافظ هم رحم نمی کردیم!!!!!! 

ما استااااااد سان*سور کردنیم. 

(اصل مطلبو گفتم. خواستید چند سطر پایانی رو هم بخونید ولی بقیه اش پرحرفی و غر زدنه  ^_*)

مثلا فیلم هایی که پخش می شن، جوری سانسور می شن که حتی گاهی نقش شخصیت های فیلم و داستان فیلم هم عوض می شه!!!!  تو همین سریال مینو  که اخیرا پخش شد کل صحنه های خشونت فیلم، که بازسازیِ تا حدِ زیادی نزدیک به واقعیت بوده، حذف شده؟! چرا؟!! چون استدلالشون اینه که نشون دادن خشونت بیش از حد چه فایده ای داره؟!!! در صورتی که شما تو این قسمت های فیلم دارید تاریخ رو بازگویی می کنید!!!!! نمی تونید خشونت موجود رو تا حد خیلی لطیفی پایین بیارید که! تازه خشونت های یه سریال ایرانی چی می تونه باشه مثلا!!!!! می تونست فیلم بهتری باشه اگه این حذفیات نبود.

یا مثلا تو همین سریال اوک نیو که ملت می بینن فکر می کنن دختر کاااااملا عاقلی بوده که بقیه رو حالا به هردلیلی اذیت نمی کرده!!! :دی ، خودکشی دو شخصیت منفی فیلم نشون داده نمیشه و تو فیلم گفته می شه به خاطر ترس و توهم مردن :دی ما هم که مثلا . هستیم و نمی فهمیم. بلی خودکشی درست نیست ولی اگه یه کم درایت به خرج بدن متوجه می شن که دو شخصیتِ بدِ فیلم این کارو کردن! یا مثلا ضجه زدن یه پسر به خاطر مرگ مادرش چیه که سانسور می شه! یا افتادن یه مادر به پای پسرش برای بخشش و . چیه که باید حذف شه. یا غذا خوردن یه پسر و دختر تو یه فضای عمومی!!!

شما فقط یه قسمت از سریال سرنوشت رو هم دوبله و سانسور شده اش و هم بدون سانسورش رو ببینید تا متوجه بشید که چه چیزهایی رو حذف می کنن. می تونید یک ساعتِ تمام بخندید :/

دوست دارن ملت با یه فیلم غم انگیزِ اشک درآر ببینن یا صحنه های اکشن لطیف حتی به امور فانتزی و خیالی هم رحم نمی کنن :دی 

این عزیزانِ من :دی نمی فهمند که سریال های کره ای عموما یک ساعت و سه یا چهار دقیقه هستن. بلی ! و حدود بیست دقیقه از هز قسمتی حذف می شه. مهم نیست اون قسمت یه سکانس عاشقانه باشه، نه اصلا. چون تایم سریالی که دوستان برای ما ملت در نظر می گیرن عموما چهل و پنج دقیقه است پس هر سریال خارجی که قراره پخش بشه باید تایمش همین قدر باشه و وقتی نیست مشخصه که باید قسمت های اضافه به نظر خودمون حذف بشه. چی از این واضح تر  ؛)

بلی دوستان ما چیزهایی رو باید ببینیم، گوش بدیم، بفهمیم، متوجهش شیم و انجام بدیم که عزیزان می خوان. هر کارو نظر و عقیده ای جز این، مخالف عقایدِ درست ایشان و حتی مخالفِ اسلامه.

خلاصه که وقتی می گن ماست سیاهه بحث نکن و تمام :دی

فقط بذار تو عوالم خودشون خوش باشن :) ؛) :دی


این فیلم مال حدود 16 سال پیشه ولی با این حال و با وجود گذشت این همه سال، یکی از اون هندی های خوبه بخصوص برای اونایی که فیلم هندی عاشقانه دوست دارن. اینجا عشق مثلثی برعکسه! فیلم راجع به سه تا دوسته که تو کودکی از هم جدا می شن و پسرِ داستان با پدرو مادرش میره یه شهر دیگه و به تینا می گه که برای هم ایمیل بفرستن اما تینا اهل این کارا نیست پس پوجا که راج رو دوست داره به جای تینا و با امضای تینا برای راج ایمیل می فرسته. سالها می گذره و این دوستی عمیق تر شده و راج تصمیم داره که برای چند روز به هندوستان بیاد و.

آهنگ های فیلم خیلی خوب بودن. به خصوص آهنگی که تو یکی از سکانسهای فیلم خونده می شه و همون سکانسیه که من تصویرش رو گذاشتم :) بازی هریتیک اینجا بی نهایت به دلم نشست و بااااااااالاخره بهش ایمان آوردم. خلاصه اینکه به اونایی که فیلم هندی ، عاشقانه و موزیکال دوست دارن پیشنهادش می کنم. من که کلی لذت بردم البته اگه از اون پایانِ اندکی بی مزه و کلید اسراریش بگذریم :)) . پایانش اگه مثل روال خودِ فیلم رئال تر اتفاق می افتاد، بهتر می شد.

* با من دوست می شی؟!


سیانور: داستان درباره سازمان مجاهدین خلق و اختلاف و چند دستگی که بینشون به وجود میاد، هست و خب یه داستان عاشقانه هم در این بین روایت می شه. فقط آخرشو دقیقا نمی دونم چی شد اونم به این خاطر که از تلویزیون دیدم و دقیقا آخر فیلم، ما باید شاممونو می خوردیم :) خلاصه که برای یه آشنایی مختصر و ایجاد کنجکاوی درباره این سازمان و اون دوره از تاریخ، فیلم بدی نیست! آهنگی که محمد معتمدی هم تو همین فیلم خونده رو حتما شنیدید. 

ماجرای نیمروز: اینم داستانش درباره سازمان مجاهدین خلق و مخصوصا ترورها و اختلافاتشونه و فیلم خوبی بود. شاید بهتر از سیانور! 

ایستاده در غبار: نمی دونم اصطلاح مستند- فیلم درسته یا نه ولی خب این فیلم تو این ژانره و داستانش درباره حاج احمد متوسلیانه و تا حد خیلی زیادی اطلاعات خوبی ازش میده. من تا قبل از این فیلم اصلا ایشونو نمی شناختم. حتی اسمشون رو هم نشنیده بودم. حداقل برای یه آشنایی جمع و جور، فیلم خوبیه. من دوستش داشتم و خب چقدر سرنوشت غم انگیزی داشتن. دل آدم یه جوری می شه :(

از اون فیلمائیه که می تونه باباها رو هم مشتاق به دیدنش کنه! از هادی حجازی فر خوشم میاد. اگه درست یادم باشه. با این فیلم ، 4 تا فیلمشو دیدم و تو همشون هم خوب و متفاوت بوده!

خجالت نکش: بامزه بود. به لطف تی وی دو سه بار دیدمش. هم شبنم مقدمی هم احمد مهران فر خوب بودن. داستان هم راجع مرد میانسالیه که دلش می خواد یه بچه داشته باشه مخصوصا اگه دختر باشه و خب زن ماجرا هم همیشه دیر از تفکرات مردش باخبر می شه :))

لونه زنبور: تا حد بسیار زیادی بی مزه بود و گاه حتی کسالت بار می شد. بازیگراش پژمان جمشیدی و سام درخشانی بودن. ماجراش هم بسیار بسیار شبیه به یه فیلم هندی کسالت بارتر از خودش بود. فیلم هندیه نابود بود یعنی! ولی حداقل شروعش و ایجاد گرهش خوب بود. اونجا یه یه الماس معروفی رو ید و تو یه ساختمون نیمه کاره مخفیش کرد و بعد که از زندان آزاد شد دید که شده اداره پلیس! اینجا ولی پدرش یه شی باستانی رو سپرد دست پسرش و ادامه ماجرا :/ فیلم هندی اسمش " ناشی" بود!

در مدت معلوم: یه پسر یه جزوه ای تهیه کرده که می خواد چاپش کنه و کتابشو منتشر کنه ولی نوشته هاش قابل نشر نیست :) کتابشم درباره یکی از نیازهای بشری و درد و مشکل جامعه و جوانان و آگاه سازی و این چیزاست و هی هم با بقیه وارد بحث می شه. یه قسمت هاییش واقعا بامزه بود. با خانواده نبینید بهتره؛ از من گفتن! و اینکه مشخصه تا حد زیادی سانسور شده؛ بخصوص اینکه اسم یه بازیگر تو تیتراژش میاد و تو خود فیلم خبری ازش نیست! :/ بازیگر نقش پسره، جواد عزتیه! از اون بازیگرائیه که می تونه آدمو بخندونه و انگار نقش هم برا خودش نوشته شده!

فصل نرگس: از اون فیلماییه که چند تا داستانو با هم می بره جلو و آخرش داستان ها به هم مربوط می شن. چون از امیر آقایی خوشم میاد ، دیدمش که خب اون چیزی که انتظار داشتم، نبود. حتی بازی امیر آقایی. از اون فیلماییه که می سازن تا شما رو به یه کاری ترغیب کنن ؛) معمولی بود‍!

مارمولک: بالاخره بعد از سالهای زیادی که از پخشش می گذره، دیدمش و به نظرم اون تازگیشو حفظ کرده اونم بعد از این همه سال! فیلمی مال سال 1382! احتمالا هم همتون دیدینش! داستان هم راجع به یه که از زندان فرار می کنه و در لباس یک سعی داره تا به هدفش برسه! اما درگیر اتفاقات دیگه ای هم می شه :))) بالاخره هر کی خربزه می خوره باید پای لرزش هم بشینه. یه جاهاییش خیلی خیلی بامزه بود. ببینیدش اگه هنوز ندیدید.


+ وبلاگ نویسی شاید به گفته عده ای رونق گذشته اش رو نداره ولی بی رونق هم نشده! والا من یه هفته، ده روز طول کشید تا تونستم پستای چندین و چند وبلاگو بخونم!

+ بالاخره در حرکتی جانانه عینکم رو به دیار باقی رهسپار کردم! شکستگیش طوریه که بعید می دونم دیگه قابل تعمیر باشه! بالاخره عمر خودشو کرده! صداشو در نیاوردم فعلا :))))! الکی مثلا قانع بازی در میارم! تا چه پیش آید زین پس! 

یه داستانی هست می گه ما وقتی یه چیزی خراب می شه دورش نمیندازیم و تعمیرش می کنیم، قصه همونه!  :)))

+ مجریه داره می گه چیه مد شده از هر کی می پرسی می گه من تلویزیون نمی بینم :/ لازمه یکی بهش متذکر بشه که مد نشده عزیز دلم، برنامه های تلویزیون بی کیفیت شده!

هر چی هم فیلم و سریاله یا راجع به بچه ایه که داره دنبال پدر و مادر گم شده اش می گرده یا برعکسش! خسته نشدن از این سناریوی تکراری اونم بدون اضافه کردن هیچ سکانس تازه و هیجان انگیزی!

+ می گفت اگه کسی بهت دروغ بگه و تو متوجه باشی که داره دروغ می گه چیکار می کنی؟!  یادم اومد که همچین اتفاقی افتاده و من به صورت کلی چیکار کردم اما یادم نبود کی بود و جزئیات ماجرا چی بود. شب خوابیدم صبح اولین چیزی که یادم اومد اون آدمه و جزئیات اون اتفاق بود! خب من تا حدی غیرمستقیم بهش فهموندم که دروغ می گه و صحبتامونو ادامه دادیم و دیگه چیزی نگفتم و خودش هی شروع کرد به انکار و انکار و انکار و من هم بصورت خنثی فقط گوش کردم! دو روز بعد به اشتباهش پی برده می گه داشتم باهات شوخی می کردم! همین قدر .!

+ تو این روزهایی که نبودم، خوابای عجیب غریب هم دیدم ولی چندان یادم نمونده. شاید تنها چیزی که یادمه اینه که چند تا از دوستان وبلاگی رو هم تو خواب دیدم مثل نگار و آقا گل و هولدن! یکی از کسایی که جای خالی نوشته هاش تو بیان احساس می شه هولدن کالفیلده!

+ از دیروز داره برف می باره!!! واقعا عجیب و غریبه! نمی دونم چه بلایی سر آب و هوا اومده! :/

پریروز هم هوا طوفانی بود و باد می زد و در عین حال آفتاب بود و بارون میومد و چون بارونو باد می زد فقط یه محدوده یه متر در یه مترِ حیاطِ کوچکمان خیس شده بود! فضا چنان و معنوی و در عین حال معجزه وارانه بود که چشمامو بستمو ایستادم به دعا! شاید دومین باری بود که باد بهم حس خوبی داد و دوستش داشتم و الا که من و باد همچین از هم خوشمون نمیاد!

 


+ انقدر اردیبهشت اردیبهشت کردید که اردیبهشت چشم خورد! یا هوا سرده یا داغ و گرم! هوای خل و چل :/ کی دیده تو اردیبهشت برف بباره آخه؟!! کی؟!!

+ هی هر روز می خوام بیام بنویسم هی نمی شه! چرا مولودی های ما اکثرا شبیه عزاداریه؟!

+ چند روز پیش حسنا راجع به یه کتابی تو وبش نوشته بود که داستانش تو کره شمالی اتفاق افتاده بود؛ چند روز بعدشم خودم به صورت اتفاقی مطالبی راجع به کره شمالی خوندم که منو یاد کتابِ "اتاق" انداخت! [آی ترس و لرز]

+ با جرات می تونم بگم ترکی استانبولی یکی از عاشقانه ترین زبان های دنیاست ^_^

معلومه که دارم استانبولی یاد می گیرم؟! ؛) هی این یادگیری رو نصفه ولش کردم ولی اینبار دیگه فرق می کنه! محکم چسبیدش :) با ترکی آذری از لحاظ دستور زبان چندان فرقی نمی کنه ولی نصف کلمات و افعالشون متفاوته! 

+ دیروز بعد از ماه ها رفتم بیرون. فکر می کردم خیلی ذوق داشته باشم اما فقط اندکی خوشحال بودم! حتی وقتی رفتیم کتابخونه هیچ خوشحالی و ذوق خاصی نکردم! فقط به صحیفه سجادیه سلام کردم! کتابایی که می خواستمو جستجو کردم! 5 دقیقه نشده 5 تا کتابو پیدا کردمو برگشتیمو و تا رسیدمم خونه کتابا رو باز نکردم که بخونم تا الانم یه صفحه نخوندم. عوضش دیروز  به جای اون دو ساعت و نیمی که بیرون بودم اندازه یک روز خستگی نشست به جونم. خوابیدم؛ استراحت کردم ولی هنوزم خسته ام و پاهام درد می کنه! یادمه یه بار یکی از دوستام روز تولدم تو کارت تبریک نوشته بود: تولدت مبارک ای تجلی لوس بودن!!:/ یه همچین چیزی! 

 تازه دیروز اولین قیافه ای که تو کتابخونه دیدم قیافه ی خانوم کتابدارِ تپلِ اخمویِ عبوسِ همیشه عصبانی بود! بعدشم یه دخترک معمولی ای اومد ازشون آینه خواست یه ساعت به جونش غر زدن و اینکه آینه می خوای برا چی و اینا! انگار صد سالِ پیشه! شاید یه چیزی رفته تو چشمش اصلا! شما چه می دونی!!! یه کلمه بگو نداریم! چرا کتابدارای کتابخونه های اینجا بداخلاقن!

بعدم دیروز با اون پیامکه خستگیم تکمیل شد که چند ماهه از خود من خبر نداره ازم سراغ یکی دیگه رو می گیره که ازش خبر داری؟! [آی سر تکان دادن و تاسف خوردن] 

خلاصه که فهمیدم دلم هیچم برا پیاده روی تنگ نشده بود! هیچم برا ماه رمضون تنگ نشده حتی!


اول یه چیزهایی راجع به سریال و مینی سریال کره ای و اندکی خودِ کره جنوبی بگم و بعد بریم سراغ معرفی. اول اینکه شاید خوب باشه بدونید که کره جنوبی اقتصادی قوی داره و در عین حال کشور بسیار گرونیه. از طرف دیگه برای تحصیلات عالی باید کلی پول خرج کنی و از اون ور هم ساعات کاری طولانیه و سن ازدواج بالا! از یه ور دیگه هم حداقل یک سومشون دین ندارن و خب شاید عجیب نباشه که آمار خودکشی بالاست! از این رو هم شاید عجیب نباشه که سریال های عاشقانه و فانتزی و جادویی و . زیاد داشته باشن؛ پیام خیلی از این فیلمهای فانتزی جادویشون اینه که جادو ممکنه تاثیر داشته باشه اما چیزی که در ادامه مهمه باور داشتن خودته و اینکه تو سریالهاشون یه سری خط قرمزهای اخلاقی رو حتما رعایت می کنن بنابراین با خیال راحت می تونید اکثرشون رو تماشا کنید.

یه سری چیزها و نکته های مثبتی تو سریال هاشون وجود داره که دوست داشتنیه مثلا اینکه تو اکثر سریال ها، تو خونه اکثر شخصیت ها یه کتابخونه وجود داره که پر از کتابایی با جلدای رنگی پنگیه :) یا مثلا تو وسایل خونه ها و لباساشون رنگ خیلی نمود داره و بهش اهمیت داده می شه چیزی که ما خیلی تو زندگی های خودمون بهش توجه نمی کنیم یا کمتر بها می دیم. عموما تو خیلی از خونه هاشون رد پایی از چند  تا عروسک گوگولی هم دیده می شه! شیطنت های بخصوصی دارن و شاید کودک درونشون بیشتر زنده است یا حداقل سعی می کنن زنده نگهش دارن. لباساشون عموما ساده و گشاده شاید چون راحتی رو دوست دارن و اینکه من یادم نمیاد تو سریالهاشون کسی سیگار بکشه شاید خیلی کم باشه! اما برعکسش فقط می خورن و از اون چیزها می نوشن:/ طبیعتشون خیلی زیباست!و  آخ از شکوفه های گیلاسشون.

بعضی از مینی سریالهاشون بیشتر جنبه تبلیغی دارن و اونجوری که متوجه شدم بعد از پخش نیم ساعت از یه برنامه یا سریالی حتما باید بینش پیام بازرگانی پخش بشه بنابراین خیلی ها سریال هاشونو سی دقیقه ای می سازن که بینش وقفه نیفته و مخاطب داستان رو یادش نره :))

من یکی از علاقمندان سریال و مینی سریال های کره ای هستم ولی سعی می کنم که متعصب نباشم بنابراین راحت می گم که همشون خوب نیستن. بنابراین امیدوارم این پستای معرفی به دردتون بخوره! فقط یه وب مخصوص نقد سریال های کره ای بود که اونم فعلا فیل شده! به درد بخور بود!

حالا جدای از همه اینها تو پیشگیری از آایمر هم می تونه مفید باشه :دی چون شاید به نظر هممون کره ای ها شبیه هم به نظر میان و تو با دیدن سریال ها ممکنه برات پیش بیاد که اِ من این بازیگرو کجا دیدم و نتونی بر حسِ حلِ این معما غلبه کنی و مجبور می شی یه کمی فسفر بسوزونی؛) حالا از من گفتن ^_^ برای من مثل حل کردن یه جدول سودوکو می مونه و پس از حل کردنش برق ذوق رو می شه تو چشمام دید :)

نکته: اون عنوان هایی که بنفش شدند، ارزش دیدن دارن پس اگه سریال کره ای دوست دارید، ببینیدشون ^_* بقیه اشون رو تقریبا همینجوری الکی دان کردم؛ گفتم شاید قشنگ باشن، دیدم نه، می تونم به انتخابهای خودم و حس ششمم اعتماد کنم و اینگونه شد که به خود ایمان آوردیم :))

Hot and sweet

2016   8 قسمت 15 دقیقه ای  :پسرکی که یه آشپزخونه سیار ولی بی رونق داره (یه ماشین ون مانند) توی ساحل با دخترکی آشنا می شه و خب این آشنایی باعث یه تغییراتی می شه!

اول اینکه دخترک فیلم یک لوس بی مزه بود و بعد هم حس می کردی کلا فیلم یه چیزی کم داره؛ روح نداشت. حرفش هم این بود که اون کاری رو بکن که دلت می خواد و توش استعداد داری اما خیلی کند و کسالت بار پیش می رفت.

Choco bank

2016   6 قسمت 10 دقیقه ای: داستان دخترکیه که یه کافه شکلات باز کرده و رونقی نداره تا اینکه سرو کله یه پسرک بیکار پیدا می شه و شرایطی پیش میاد که مجبور می شه تو این کافه مشغول شه!

 اگه از اون برخورد خیلی لوس قسمت اول بگذریم، خیلی حال خوب کن بود و سکانس های بامزه ای داشت. کلا دوستش داشتم. کافه شونم قشنگ بود. تو یه سکانسی یکی از شخصیت ها می گه برای خوشحال کردن بقیه اول باید خودت خوشحال باشی و باز یه جای دیگه می گه دنبال کاری برو که دوستش داری. تو این مینی سریال داشت یه اپی رو تبلیغ می کردیعنی هدف بیشتر همین تبلیغه بود! یه چیزی مثل اپ اینترنت بانک و اینا بود ؛ اگه درست گفته باشم.  

                

Queen of the ring

2017    6 قسمت 30 دقیقه ای: داستان راجع به دختر جوونیه که حس می کنه هیچ زیبایی به خصوصی نداره که باعث شه یکی دوستش داشته باشه. چندان به خودش نمی رسه و خودش رو آدم دوست داشتنی ای نمی دونه تا اینکه مادرش داستان حلقه ای که تو دستشه رو براش می گه و مجبور می شن به شکل شریکی ازش استفاده بکنن و این باعث رقم خوردن ماجراهای بامزه و بعدا ناراحت کننده ای می شه!

کنجکاو بشید برید ببینید از من گفتن! این مینی سریال از یه مجموعه سه مینی سریاله است و بین اون دوتای دیگه بهش طلایی می گن یکی دیگه اش سبزه و یکی سفید. خلاصه ای که از سفیده خوندم قانعم نکرد ببینمش ولی سبزه رو می بینم. خلاصه یکی از اون مینی سریال های فانتزی خوب و خیلی خیلی حال خوب کن بود. یعنی یه سکانس هایی داشت که باعث شد از ته دل بخندم :) یه چیزی که توجهم رو جلب کرد پارکی بود که تو یه محوطه ای ازش چراغهایی شبیه گل رز رو زمین داشت. خیلی باحال بود. یه کافه ای هم داشت با مبل هایی که دور تا دور میزو گرفته بود به شکل دایره سرخ رنگ. خیلی قشنگ بود خلاصه. 

                         

Secret queen makers

2018  7 قسمت 15 دقیقه ای: اینم داستان دخترکیه که علاوه بر اینکه حس می کنه زیبا و جالب توجه نیست اعتماد به نفسشم بابت همین موضوع از دست داده! ولی این کجا و ملکه حلقه کجا! با اینکه تبلیغ لوازم آرایشی رو می کرد ؛) ولی بیشتر حرفش این بود که اعتماد به نفس داشته باشید؛ حتی با وجود زیبایی، اگه اعتماد به نفس نباشه شما بازم همون آدم قبلی هستید.  یه وقتهایی کسل کننده می شد ولی بدم نبود. فقط  کیفیتی که من دیدم به معنای واقعی کلمه افتضاح بود! گول خوردم :/ :(

I am

2017  6 قسمت 15 دقیقه ای: داستان ماجرای یه ربات انسان نمای دختره که یهو خودش رو تو خونه یه خواهر و برادر  می بینه و .

فیلمنامه ای پر از سوراخ و سنبه داشت! و چون قبل از این چند تا مینی سریال خوب دیدم و انتظارم از مینی سریال ها بالا رفته، این، یکی از بدترین ها بود! فقط آشپزخونه ساده، کوچیک و رنگیشون ^_^

Ruby Ruby love

2017  5 قسمت  10 دقیقه ای: داستان یه دختریه که طراح جواهره و یه نوع فوبیا داره و کلا پاشو از خونه نمیذاره بیرون و اینم ریشه در نوجوونیش داره. تا اینکه یه شخصی بهش یه انگشتر جادویی می ده اما دختره اوایل حواسش به این نیست که انگشتره تاریخ مصرف داره!!!

Romance blue

2015  6قسمت 15 دقیقه ای: دخترک قصه کارش نوشتن نامه های عاشقانه ی دیگران به عشقشونه و پسره کارش اینه که (یه کم توضیحش سخته!) با درخواست دیگران و پرداخت پول پا می شه می ره سرقرار و یک روز رو با طرف مقابل گشت و گذار می کنه و حرف می زنه. کارش همیناست. فکرای بد نکنید! مثلا بعضی ها ازش می خوان حتما سرقرار دلداریشون بده یا مثلا یه دفعه ای قرار و به هم بزنه! شاید بیشتر برا اینه که خاطره های قبلی رو بتونن کم رنگ تر بکنن! ( خلاصه که همچین شغلی ندیده بودیم :////// این بار دیگه واقعا عجیبا غریبا). خلاصه پسرک یه بار دخترک قصه رو اشتباهی می گیره و .

زیرنویسش گاهی مبهم می شد؛ شایدم من جمله های فیلسوفانه رو متوجه نمی شم و تو این مورد خنگم :/ ولی مینی سریال آروم و ملایمی بود!

First k*iss for the seven time

2017   8 قسمت 10 دقیقه ای: دخترک قصه تو یه پاساژ لوازم آرایشی کار می کنه و یه جوری راهنمای اونجاست. دخترک تنهاست و آرزو داره که حداقل با کسی تجربه همون عنوان فیلم رو داشته باشه. از قضا به زنی کمک می کنه و زنه می خواد که آرزوش رو برآورده کنه بنابراین قراره چندین نفر سر راهش قرار بگیرن و .

نگران نباشید از چیزی که تو عنوانه خبری نیست. با خیال راحت ببینید. زیرنویس بامزه تر از خود فیلم بود. قشنگ بعضی صحبتاشون ایرانیزه شده بود :)))) امان از این مترجمان خودبامزه پندار!!!!! مثلا از دختره می پرسن امروز قرار داری؟!! این می گه نه ندارم. مترجم ترجمه کرده: گور ندارم که کفن داشته باشم ://// من دیگه حرفی ندارم :/ ولی یه جورایی فیلمو بامزه تر کرده بود!

line romance

2014  3 قسمت 10 دقیقه ای: یه آهنگساز معروف خیلی اتفاقی با یه دختر چینی آشنا می شه و چون دختر قراره برگرده چین با هم از طریق لاین ارتباط برقرار می کنن! 

معلومه داره لاین رو تبلیغ می کنه یا نه؟! :) حتی هر کدومشون چند تا عروسک داشتن که همش استیکرای بامزه لاین بود. دخترک چینی فیلم بسی ملیح بودن! این دیدار این دو نفر با هم و هی این لبخند هی اون لبخند بسیار بسیار بی مزه بود!

One sunny day

2014  10 قسمت  10 دقیقه ای: داستان دو تا آدم تنهاست که یه اتفاقی باعث می شه کنار هم قرار بگیرن! 

اوایلش می گه: " وقتی تنهایین و خیلی احساس تنهایی می کنین اون موقع است که یه نفر هر چقدرم دور باشه، قدم به زندگیتون میذاره".

ایجاد گرهِ داستان یه جورایی مشکل داشت ولی عاشقانه ی بسیار ملایمی بود و من دوستش داشتم. مرد شخصیت اول منو یاد اشکال هندسی مینداخت :/ و دخترک  قیافه دلنشینی داشت.

                   

Nightmare teacher

2016  12 قسمت 15 دقیقه ای: فیلم تو یک مدرسه اتفاق میفته و داستان با اومدن یه معلم جدید به جای معلم آسیب دیده شروع می شه! اما این معلم آدم ساده و معمولیی به نظر نمی رسه و بعد از اومدنش کم کم اتفاقات مرموزی میفته! آدمایی ناپدید می شن؛ خاطراتی محو می شن و کنجکاوی هایی برانگیخته می شن هاهاهاها ها. کنجکاو بشید برید ببینید دیگه. اَه.

خلاصه که 11 قسمت هیجان انگیزِ جذاب داشت و بی شک قسمت اولو که ببینید دیگه تا تموم شدنش دست بردار نیستید. قسمت آخرش ولی پایین تر از حد انتظارم بود، مرموزانه تر بود و شاید مثل بقیه فیلمهای معمایی - ترسناک و اتفاق افتادن یه دور باطل! و . بازیگر نقش معلم حضورش شاید به نظر کوتاه برسه ولی پررنگ و تاثیرگذاربود. لبخندای جذابِ مرموزی هم داشت. تمام بازیگرا هم خوب بودن. پومِ متشکرم هم تو فیلم نقش داشت. چقدررر بزرگ شده!

     

 و  ادامه دارد. ^_^


چون از این کتاب کسی تو  وبلاگش تعریف کرده بود، خوندمش. سطحی و گذرا خوندم اما برای دختران نوجوون فکر می کنم کتاب خیلی مناسبی باشه. تا حدی هم ایرانیزه شده! 

و حسن اکثریت اینجور کتابها هم فونت بزرگشونه که به فکر چشمای مخاطبینشون هستن :) ولی کتابهای خودیار شبیه همن. بنابراین در مورد اعتماد به نفس یکی همینو بخونه فکر کنم کافی باشه! 

  


این کتاب مجموعه یادداشت های شهید چمران در آمریکا، لبنان و ایران بر حسب داشتن تاریخ است که بیشترِ کتاب شامل نوشته هایی است که ایشان در لبنان نگاشته اند. محتوای نوشته ها هم راجع به موضوع مشخصی نیست ولی بیشتر عاشقانه و عارفانه است و راجع به جنگ داخلی لبنان. اسم کتاب هم از یکی از همین نوشته ها گرفته شده که ابتدایش با همین عنوان شروع می شود.

کتاب با اینکه حجم کمی داره اما نمی شه یک روزه تمومش کرد و از اون دست کتابهائیه که باید روزی چند ورق خوند تا برات احساس کسالت پیش نیاره! ولی به واقع که دکتر چمران روح بزرگی داشتند! این اولین نوشته هاییه که از دکتر چمران خوندم و شخصیتی که ازشون دیدم خیلی فراتر از چیزی بود که من فکر می کردم! در ادامه چند سطری از نوشتشون رو که حس خوبی بهم داد می نویسم، شاید دوست داشته یاشید و اگر هم نه با شیوه ی نگارشش آشنا بشید. توصیه خاصی هم نمی کنم که حتما بخونید یا نخونید. انتخاب به عهده خودتون و نکته آخر اینکه حیف نیست همچین کتابی این حجم از تاریکی رو روی جلد خودش جا بده! کلا جدای از این، طراحی جلدش رو دوست نداشتم!

- گاهی فکر می کنم که خدا نیز تنها بوده که انسان را آفریده تا از تنهایی به در آید. خدا اول آسمان و زمین و ستارگان و فرشتگان و موجودات را آفرید ولی هیچ یک جوابگوی تنهایی او نبود. سپس انسان را به صورت خود آفرید. به او درد و عشق داد و روح او را با خود متحد کرد تا جبران تنهایی خود را بنماید.

- آن جا که آدمی از همه چیز می برد، از لذات زندگی دست برمی دارد و از مال و منال دنیا می گذرد. خوشی ها و خواستنی های زندگی در نظرش ناچیز و پست می شود. از ابعاد احتیاجات بشری می گذرد و به خاطر هدفی بزرگ تر فوق همه چیز و فوق حب ذات و خودخواهی ها و فوق تجارت طلبی های زندگی به دنیای انقلاب به خاطر عدل، عدالت و به عالم فداکاری برای تامین هدف مقدسش قدم می گذارد و از همه چیز خود حتی حیات خود نیز می گذرد. آن گاه اگر مایوس و ناامید گردد فاجعه ای رخ می دهد!

- مگر ممکن است که ملتی آزاد و مستقل گردد بدون آنکه بهترین عزیزانش را قربانی کند؟

 


واقعا اسم همسرانِ مومن و کافر حضرت نوح به چه دردِ یه بچه هفت هشت ساله [حتی یه آدم بالغ] می خوره که تو کلاس بهش یاد می دن و بعد ازش سوال می پرسن؟!! اینم از نظام آموزشی ما! تازه وقتی همچین سوالی رو از معلمِ؟! گرامی؟! می پرسن، جواب می ده خوبه که به گوششون بخوره!

که چی بشه مثلا؟!! واقعا که چی بشه؟! به شدت احمقانه و مضحکه!!! 

+ خدایا از نادونی ما به شگفت بیا!!!!   


تو دعای شانزدهم صحیفه اومده:

"ای گشایش ِ هر اندوهگینِ دل‌شکسته"

ترکیبِ غم‌آگین و دل نشینیه! چقدررر قشنگ خدا رو فره!

تو اواسط دعای بیستم صحیفه سجادیه هم اومده:

" الهی چون اندوهناک شوم تو دلخوشی منی و چون محروم گردم تو محل امید منی و چون غم و غصه و مصیبت بر من هجوم آرد پناهم به توست."


برای دیدن سریال های کره ای چیزی که نیازه اینه که حتما یه زمانی ببینیدشون که دم دستتون خوراکی باشه! از من گفتن! هِی دهن آدمو آب میندازن ماه رمضونی! :دی قرار بود یه نکته دیگه هم بگم که الان هر چی به ذهنم فشار میارم چیزی یادش نمیاد!  (مثل قسمت قبل اون عنوانی که بنفشه، پیشنهاد می شه!)

Dr. Ian

2015   9 قسمت 10 دقیقه ای: داستان فیلم راجع به دختریه که یه شکست عاطفی می خوره و به صورت خیلی اتفاقی با یه روانشناس آشنا می شه که می تونه کمکش کنه؛ روانشناسی که مراجعینش رو با ترساشون روبرو می کنه! و البته خودش هم با مشکلاتی دست و پنجه نرم می کنه! خوب شروع شد ولی هر چی به پایانش نزدیکتر می شد اُفت پیدا می کرد. داستان فرعیِ فیلم هم به جای کمک به فیلم، ضعیف ترش کرده بود و به مقداری هم پیچیده و مبهم بود. از یه طرف هم بازیگرای زن خیلی به هم شبیه بودن :/ ولی یه سکانسی داشت که دیالوگش خیلی خوب بود. براتون می نویسمش:

مهم نیست که همچین طوفانی به کی بخوره، مطمئنا سرنگونش می کنه؛ راجع بهش فکر کن. اگه بعد از پونصد روزی که تو کوه گذروندی بیای پایین بدون اینکه حتی یه دردسر کوچیک برات پیش اومده باشه، عجیب نیست؟! ممکنه خودت هم ندونی اما قدم به قدم پایین اومدن از اون کوه، راهِ درسته. پس صورتت رو نپوشون. با خودِ واقعیت با دیگران روبرو شو. اگه نتونی خودت رو دوست داشته باشی، حتی اگه بتونی بعد از پونصد روز از کوه بیای پایین، دیگه نمی تونی از یه کوهِ دیگه بری بالا.

Doll house

2014   10 قسمت 8 دقیقه ای:  یه دختری پاشو تو خونه ای میذاره که ما اصلا تا آخرش هم نمی فهمیم که دقیقا با چه ترفندی پاش به اونجا کشیده می شه و کلا داستانِ اون خونه رو هم کاملا متوجه نمی شیم که چیه و علت اینکه ساکنینش این کارهای عجیب و غریب رو انجام می دن دقیقا چیه و اصلا به کدومشون می شه اعتماد کرد. آخرش هم با ادامه همون دور باطل، تموم می شه! مبهم! کلی سوال ایجاد می کنن و بدون پاسخ با تیتراژ پایانیِ فیلم تو رو همینطور پریشون رها می کنن :/ فقط یه سکانسی داشت که بازیگره تو انتقال حسش و تغییر چهره اش برای احساسات مختلف، عالی بود! تحت تاثیر قرار گرفتیم!

I'm Going to Touch You

2016 12 قسمت 10 دقیقه ای: پسری بعد از تصادفی که براش اتفاق افتاده، می تونه با لمس پوست آدمها و بستن چشماش اولین اتفاق مهمی که قراره تو آینده براشون بیفته رو ببینه. یه روز با گرفتن دست یه دختر، چیزی رو می بینه که بنا به یه اتفاقات دیگه ای تصمیم می گیره تا جلوی اون اتفاق رو بگیره اما همه چی به این سادگی ها هم نیست! فیلم یه جورایی فانتزی،معمایی و عاشقانه بود اما دوازده قسمت براش خیلی زیاد بود و قسمت های اول بعضی جاها خیلی کشدار می شد. یه کافه ای تو فیلم بود که نمی شه گفت صندلی!اوووم. یه نشیمن گاه - پشتی های جذابی داشت که نگو! یه برج نامسان هم دارن اگه اسمشو اشتباه نگم؛ عشاق می رفتن اونجا قفل می بستن! شاید برای نشون دادن شدت و استحکام عشقشون. قشنگ بود و قفلاشم قفلای آهنیِ یک‌رنگِ رنگ و رو رفته نبود. رنگی پنگی بود ^_^ زیبایی اون محوطه رو صد چندان کرده بود. دخترک نقش اول هم بسیار ملیح بودن.

Drama world

2016   10 قسمت 15 دقیقه ای: با اینکه کمی بیشتر از اندکی، مرزهای تخیل رو در نوردیده بود :)، ولی راضیم ازش. دوستش داشتم و هیجان انگیز بود برام. داستان هم راجع به یه دختر خارجکی ایه که عاشقِ سریال های کره ای و طرفدار یکی از بازیگرای کره ایه و فیلماشو پیگیرانه دنبال می کنه؛ جوری که دیگه تو دنیای واقعی زندگی نمی کنه. یه روز یه اتفاق جادویی میفته و باعث می شه که اون وارد همون سریال کره ای بشه! اگه چندین و چندتا سریال کره ای دیدید اینم ببینید یا نه حتی اگه تا حالا سریال کره ای ندیدید اینو ببینید خیلی از کلیشه های سریال های کره ای رو دخترک و یکی دیگه توضیح می دن :)) در کل بامزه بود و کلی خندیدیم و همراه دخترک و بازیِ خوب و هیجان انگیزش، هیجان زده شدیم.

                    

You Drive Me Crazy

2018   4 قسمت 30 دقیقه ای: صحبتاشون خیلی اوقات وقیحانه بود؛ دیگه زیادی راحت بودن؛ آدم احساس می کرد داره گفتگوی خصوصی دو نفرو اتفاقی می شنوه :/ و کلا از اون سریال های تر و تمیز کره ای نبود! چندان خوشمان نیامد! داستان هم راجع به دو تا دوسته که بعد از یکی دو ماه، همدیگه رو می بینن اما از دو ماه پیش با اتفاقی که بینشون افتاده، رابطه اشون دستخوش تغییر شده!

Full of life

2017  6 قسمت 30 دقیقه ای: پسرکی که آه در بساط نداره و از محل کارش اخراج شده و از اتاقش به واسطه عدم پرداخت بدهیش، بیرون انداخته شده، تصمیم می گیره برای به دست آوردن پول، تو یه آزمایش پزشکی شرکت کنه! بعد از اون به جای عوارضِ منفیِ دارو، عوارض مثبتش تو بدنش نمود پیدا می کنه! و همه ی ضعف هاش علاوه بر برطرف شدن، تبدیل به نقاط مثبت می شن! این همون مینی سریاله که گفتم با ملکه حلقه همراهه و رنگش سبزه؛ تو یه سکانسی، شخصیت های این دو سریال اتفاقی با هم برخورد می کنن :) خلاصه اینکه تو چهار قسمت می شد تموم بشه و عوضش جذابتر باشه و داستان سریع پیش بره، ولی خیلی طولش داده بودن و بازیگرای نقش اصلیم چندان دوست نداشتم!


یادم نیست چی گفت!  ولی تو جواب منی که باز یادم نیست دقیق چی گفتم! گفت با تو نبودم که با مامان بودم. گفتم خب منم جزوی از مامانم دیگه! گفت نه بابا! گفتم آره یه تیکه از قلبشم. خندیدم ؛ خندید یا شایدم خندید؛ خندیدم :)

برگشته می گه ننه سلام رسوند! می گم کی باهاش حرف زدی؟! یه نگاه به دستم کرد و خندید! منم خندیدم! آخه فهمیدم ماجرا از چه قراره! دقیقا همون شوخی ای بود که من با دوستم کردم :) 

رسید به در؛ دستش رو دستگیره بود که گفتم( چون شبیه خوندن نبود :) ) : منو با خودت ببر هر جا که رفتی. بدون اینکه برگرده گفت مسخره بازی در نیار :/

منم که منتظر یه عکس العمل بودم، ادامه دادم: دیگه چیزی نمی خوام این آخریشــه. این آخریشه. (این یکی شبیه آواز بود) این بار یادمه خندید؛ خندیدم :))))

یادمه قبلنا که می خواست بره به سبک خراطها می گفتم خداااانگــــهداااااار عزیزم. :)))


همین اولش بگم که هر دو تا سریال به شدت پیشنهاد و توصیه می شه :))  تقریبا می شه گفت تو دیدن مینی سریال های کره ای یه جورایی با تجربه شدم ؛) و بدون هیچ گونه طرفداری یا برعکسش می تونم بگم تنها نصف این بیست و سه تا مینی سریالی که تا بحال دیدم خوب بودن! تازه اگر اونایی که امتیازشون از نظر خودم بین 6 و 7 بودن رو هم در نظر بگیریم. 12 تا مینی سریالِ خوب از 23 تا و به عبارتی 52 درصد!

splash splash love

2015   2 قسمت 1 ساعته : دخترکِ داستان قراره تو یه آزمونی شرکت بکنه که تحصیلاتِ آتی و شغل و زندگی آیندش رو تضمین می کنه! مادرش از این بابت نگرانه و دختر سعی می کنه خودش رو بی خیال نشون بده اما در واقع اون تو ریاضی ضعیفه و مدام سرزنش می شه! تا اینکه روز امتحان یه آرزویی می کنه؛ اون آرزو می کنه که یه اتفاقی بیفته که محو شه و اصلا اونجا نباشه؛ داره بارون میاد اون همینطور بی هوا داخل چاله های کوچیکی که آب بارون توشون جمع شده می پره و داخل یکیشون فرو میره و سر از یه دوران تاریخی درمیاره :) حالا چه دورانی؟!! دورانی که پادشاه سجونگ الفبای کره ای (هانگول) رو اختراع کرده :))) بلی همونطور که حدس زدید داستان در یه بستر تاریخی اتفاق میفته اما با داستان و حوادث و ماجراهای تخیلی- فانتزی! و اونجا دخترک مجبور می شه که یه نقشی رو بازی بکنه و مسئول آموزش ریاضیات به این پادشاه می شه :) و از طرفی مجبور می شه که از ریاضیات به شکل کاربردی استفاده بکنه.

به نظرم کره ای ها خیلی می تونن تو کمدی پررنگ ظاهر بشن. اینجا هم سکانس های بامزه ای وجود داره که مطمئنا خنده به لبتون میاره ؛) به خصوص اینکه بازیگر نقش دخترک، نمک ذاتی داره و همون بازیگریه که تو "ملکه حلقه" ایفای نقش کرده و توصیه ام به شما اینه که اول اونو ببینید بعد اینو! موسیقی ملایم کارو دوست داشتم و خب این فیلم به داشتن زندگی قبلی و بعدی هم اشاره می کنه که خب مرتبط با فرهنگشونه و یه چیز بامزه اینکه پادشاه یه وقتا به عنوان پاداش به اطرافیانش نارنگی می داد و نارنگی خیلی باارزش بود ( از این به بعد هر وقت نارنگی بخورم یادش میفتم :) تازه اینکه خوبه؛ تو فیلم خیاط سلطنتی، پادشاه جوراب کثیف و استفاده شده اش رو  به عنوان پاداش می داد؛ملت سرو دست می شکستن! آدم حالش به هم می خورد) یه چیز دیگه هم اینکه اکثرا کره ای ها تو فیلم های تاریخیشون مرغو آب پز می کنن و می خورن ولی اینجا یه جوری سرخش کرد که بوی خوشش به مشام منم رسید و دلم خواست! :دی

و بعد از دیدنش می دونید به چی فکر کردم؟! به اینکه چرا ما، چرا من هیچی از پیدایش زبان فارسی نمی دونیم! چرا به جای خیلی فیلم های بی خاصیت، یه همچین فیلم هایی ساخته نمی شه!

                      

Trap

2019   7 قسمت 1 ساعته: اولین و در واقع مهم ترین دلیلی که باعث شد دلم بخواد این فیلم رو ببینم حسِ خوب و بازی خوبی بود که از "لی سئو جین" تو سریال "قرارداد ازدواج" دیده بودم! و اینجا متوجه شدم که چقدر بازیگر بی نظیریه این بشر! و اما داستان فیلم: کانگ وو هیون یه گزارشگر تلویزیونی مطرحه که فعلا کارش رو کنار گذاشته و زمزمه هایی از وارد شدنش به عرصه ت شنیده می شه. تا اینکه یه روز با همسر و پسرش به یه سفر کوتاه می رن و اونجا حوادث و اتفاقاتی براشون پیش میاد که اتفاقات بعدی این مینی سریال رو رقم می زنه و باعث می شه که کاراگاه کو وارد میدانِ عمل بشه اما ماجرا پیچیده تر از اون چیزیه که بشه فکرش رو کرد

اگه به ژانر معمایی - پلیسی و  هیجان انگیز علاقه دارید به شدت بهتون پیشنهاد می کنم که ببینیدش! بازی ها بخصوص بازی شخصیت اولِ فیلم گیرا و خیره کننده است . فیلم یه سکانس هایی داشت که حس می کردم منم دارم به همراه اون شخصیت درد می کشم! ولی فقط یه تذکر بدم که اگه روحیه اتون خیلی لطیفه نبینیدش! 6 قسمت خیلی خیلی خیلی هیجان انگیز در پیش دارید که احتمالا نمی ذارید بینش وقفه بیفته. من یه جاهایی از فیلم مجبور می شدم نگهش دارم و به این فکر کنم که چی شد و چرا اینطوری شد تا سر دربیارم! ذهن آدمو درگیر می کنه. من از زیرنویس دینگوساب استفاده کردم که خب یه چیزایی رو اضافه داخل پرانتز می گن که گاهی رو اعصابه. قسمت آخرش هم حس می کنم ابهامِ زیرنویس رو خودِ فیلم اثر گذاشته بود. اگه زیرنویس بهتری یافتید که چه بهتر. بازیگر کاراگاه تو سریال "شکارچیان برده" هم بازی کرده و این دو نقش زمین تا آسمون با هم فرق داشت!

                    


امام سجاد تو دعای 28 ام چقدر قشنگ می فرمایند:

"پیش از آن که کسی را بخوانم تو را می خوانم و بس. احدی در چشم اندازِ امیدِ من با تو شریک نیست!"

و تو دعای 31 ام صحیفه می گن:

"بارخدایا اینک منم که در پیشگاهت مطیع و سر به فرمان آمده ام در اینکه خود به ما گفتی که تو را بخوانیم و از تو وفای به وعده ای را که در مورد اجابت داده ای خواستارم زیرا که فرموده ای "مرا بخوانید تا خواسته ی شما را اجابت کنم." ".

و تو دعای 42 ام که دعا به وقت ختم قرانه، می فرمایند:

"از برکت قرآن آراستگی ظاهر ما را تداوم بخش و خطورات وسوسه ها را از پنجه انداختن به سلامتِ عمق وجودمان بازدار."

حالا من نمی دونم دعاها هم تفسیر دارند یا نه ولی اون چیزی که ما از ظاهرش می فهمیم اینه که ظاهر و باطن هر دو اهمیت دارند!

و در دعای 49ام می فرمایند: "و چه بسا حسودی که به سبب من اندوه گلوگیرش شد و شدت خشم همچون استخوان در گلویش گیر کرد و با نیش زبان مرا اذیت کرد و مرا به عیوب خودش طعنه زد و آبرویم را آماج تیر حسادت کرد و مسائلی بر من بست که دائم در خودش بود. "

می گن آدمی اون عیبها و بدی هایی که در خودشه به دیگران نسبت میده!

و در دعای 51ام خیلی دلنشین می فرمایند: "ای پناه من به وقتی که راه ها مرا خسته کند!"

پایان.

 


این روزها دارم  تمام وسایلمو مرتب می کنم و چیزهایی رو که نیاز ندارم و یا دیگه قابل استفاده نیستن، دور میندازم؛ این کارِ به ظاهر کوچیک اثرات بزرگتری داره برام و بهم حس رهایی و آرامش می بخشه. این روزها احساس آرامش بیشتری دارم و این رو واقعا مربوط به همین کارِ به ظاهر کوچیک می دونم! چون الان شاید تمام داراییم تو یک بسته کارتنِ متوسط جا بشه؛ البته جدای از لباس ها که شاید اونم اگه جمع و جور بکنم بشه یه کارتن دیگه! و خب الان حس می کنم هر کدومشون رو کاملا از دست بدم، شاید به غیر از چندین عکس هیچ وابستگی خاصی بهشون ندارم و واقعا اونقدرا ناراحت نمیشم بابت از دست دادن هیچ کدومشون. حس خوبی دارم! اون چیزهایی که باید، تو ذهنم هست! و بعد شروع کردم به پاک کردن پوشه ها و فایل های اضافیِ توی رم و کامپیوتر و . 

حتی تصمیم گرفتم آدم هایی رو که دیگه حس خاصی بهشون ندارم از زندگیم کنار بگذارم و این شد که دور بعضی از مثلا دوست ها رو خط کشیدم. دوستی که بعد از هفت هشت ماه بی خبری ازت خبر نگیره که دوست نیست؛ هست؟! فکر نمی کنم! دوستی رو حذف کردم که مدت ها بود دقت کرده بودم به رفتاراش؛ و تو این مدتِ بی خبری بهتر راجع بهش فکر کردم و متوجه چیزایی شدم که اولش شوکه ام کرد! تقریبا هیچ وقت به کسی حس خوب و مثبتی نمی داد؛ همیشه انتظار داشت ما ازش تعریف کنیم؛ ما حالش رو بپرسیم، ما وقتی نیست سراغش رو بگیریم و از چیزهایی که می خره و کارهایی که می کنه تعریف کنیم و تاییدش کنیم! تو این مدتی که با هم ارتباط نداشتیم به این فکر کردم که واقعا دیگه خسته شدم از برآورده کردن همچین انتظاراتی و تحمل شوخی های دل شکننده ای که با آدم می کنه! و بعد به این نتیجه رسیدم که مجبور نیستم تحمل بکنم! و فهمیدم که یه وقتایی باید و باید برای خودمون ارزش قائل بشیم و احترام بگذاریم! صِرف این که این احترام رو به خودمون یادآور بشیم کافی نیست! قرار نیست به خودمون دروغ بگیم.

اگه اشتباه نکنم امام علی (ع) می گن: آنچه ما را آزرده می کند، انسان ها نیستند، بلکه امیدی است که ما به آن ها بسته ایم!

شاید به بعضی ها زیادی امید بستیم و یا انتظار زیادی از بعضی آدم ها داریم که این درست نیست ولی گاهی هم آدم حس می کنه امیدش  به جاست ولی طرفِ مقابل  رو اشتباهی گرفته!


گفتم که دارم پاکسازی می کنم؛ یهو یاد این آهنگ افتادم؛گشتیمو پیداش کردیم؛ اونی که من دارم کلیپه؛ شما هم گوشش کنید، شاید لذت بردید ازش. ترانه ای قدیمیه از ابراهیم تاتلس؛ فقط دو سه تا از آهنگاشو دوست دارم!

 


کیم مین کیو رئیس و سهامدارِ اصلی یه شرکت بزرگ از یه بیماری رنج می بره. اون به آدم ها آلرژی شدید داره! و هر وقت دست یه آدم به بدنش می خوره دچار حالت های آلرژیک شدیدی می شه! به همین دلیل از وقتی که پدر و مادرش رو از دست داده یعنی از حدود پونزده سال پیش، داره به تنهایی زندگی می کنه! و از آدم ها دوری می کنه! تا اینکه یه گروه بهش پیشنهاد می دن که برای تکمیل ساختِ روباتی که درست کردن، بودجه ای در اختیارشون بگذاره و روش سرمایه گذاری کنه! کیم مین کیو وقتی روبات رو می بینه، قبول می کنه با این شرط که به مدت یک ماه ازش استفاده بکنه و تست بگیره و اگه از نتیجه راضی بود، این کار رو انجام بده اما اتفاقی میفته که باعث خرابی این روبات می شه پس سازندگانش تصمیم می گیرن از مدلی که روبات از روش ساخته شده، کمک بگیرن تا چند ساعتی نقش این روبات رو بازی بکنه اما چند ساعت تبدیل می شه به روزها و .

یک سریال 32 قسمتیِ جذاب در ژانر علمی- تخیلی و عاشقانه و کمدی! با اینکه تعداد قسمتهاش زیاد بود اما سریع پیش می رفت. کمدیِ کار بسیار خوب بود و تا قسمت آخر شما رو می خندونه! عاشقانه کار دوست داشتنی بود. بازی تک تک بازیگرا خوب بود. یو سئونگ هو حتی می تونه لقب لعنتیِ جذاب رو هم بگیره :)) پایان کار خیلی خوب بود و خوشحالم که با خوصله بهش پرداخته بودند و تنها یه مورد مهم بود که مشخص نشد! خلاصه که بسیار بسیار راضیم از دیدنش! اصلا نمی دونم چطوری این 32 قسمت رو تموم کردم. دلم براش تنگ شد!

حالا شاید براتون سوال پیش بیاد که این دیگه چه نوع آلرژی ای می تونه باشه! و جواب من اینه که می تونید یه جورایی تمثیل وارانه بهش نگاه بکنید و اون وقت همه چیز، همه ی این تنهایی ها، انزوا و این بیماری معنا می گیره وقتی به این فکر بکنید که آدمی که اعتمادش به بقیه رو از دست داده ممکنه چه بلایی سرش بیاد؟! آدمی که اعتمادش رو از دست داده دیگه سخت اعتماد می کنه و تنها و تنهاتر می شه اگه نخواد اعتماد کنه! اوایل ممکنه براش سخت باشه اما باید این کار رو بکنه. یه جایی از فیلم می گه: "کسایی که به بقیه اعتماد نمی کنن، اعتماد هم نمی تونن به دست بیارن".  و یه چیزی که تو سریال  های کره ای خیلی روش تاکید دارن دوستی و معجزه دوستیه.

چند تا دیالوگ خوبِ دیگه:

- مزه، یه جور خاطره است!

- رابطه، تو قلب کسی ریشه کردنه!

- پس دوست داشته شدن همچین حسی داره! مثل این می مونه که تمامِ ثروتِ دنیا مال تو باشه!

- این که بدونی برای یکی مهمی دلگرمت می کنه.

- چطور می تونی چیزی رو که دیده نمی شه، ثابت کنی؟     

اون چیزی که حس می کنی، موثق ترین چیزه!

- یه جایی از فیلم یکی داره کتابی رو می خونه که دیالوگاش مثل شازده کوچولو بود؛ البته خودِ کتابِ شازده کوچولو نبود:

   - " وقتی واقعی می شی که یکی دوستت داشته باشه"    + واقعی شدن دردناکه؟     -  گاهی!

+ کره ای "من ربات نیستم" می شه : دا روبوت آنیا! ^_^

+ آقا معلمِ Nightmare teacher هم اینجا نقشِ سازنده ی روبات رو بازی می کرد؛ کسی که معتقد بود، قراره انقلاب صنعتی چهارم رو رقم بزنه :) . بازم بازیش خیلی خوب بود.

+ برام واقعا سواله اینا چطوری خرچنگ های کوچولو رو زنده زنده می پزن بعد خِرچ خِرچ می خورن! اَه!

+ لهجه کره ای ها وقتی انگلیسی حرف می زنن بامزه می شه! خودِ زبان انگلیسی، اصلا یه شخصیت شده بود تو فیلم!

+ منم دلم از اون لامپای قلبی و چترهای فانتزی خواست :(

+ دو تا بازی جمعی هم داشتن. یکی با انگشتاشون یکی هم مثل بازی بچگیای خودمون: هر کی شکلک درآره، شکل عروسک درآره، یک دو سه ^_^

+ یه فیلم دیگه از یو سئونگ هو تو لیستم بوده خبر نداشتم! الان بیش از پیش مشتاقم اونم ببینم.

+ خلاصه اینکه این همه حرف زدم که بگم برید ببینیدش.


   

این انیمه از روی یک مانگا* اقتباس شده. داستان تقریبا اینطوری شروع می شه که دختر ناشنوایی (نیشیما) وارد یه مدرسه می شه اما همکلاسی هاش با رهبری پسری به نام ایشیدا مدام آزارش می دن تا اینکه به خاطر همین آزار و اذیت ها نیشیما از اون مدرسه میره و همه تقصیرها میفته گردنِ ایشیدا و اینبار نوبت اونه که اذیت و طرد بشه. سال ها از اون اتفاق گذشته و ایشیدا الان پسریه افسرده، منزوی و تنها! اون این رو نتیجه همون کارهای بدِ خودش می دونه پس تصمیم می گیره که دوباره نیشیما رو پیدا کنه و ببینه و بعدتر سعی می کنه که چند تا از همکلاسی های دیگه رو هم دور هم جمع بکنه؛ اما زخم های کهنه سرباز می کنند!.

انیمه سعی داشت بگه همدیگرو باید همونطوری که هستیم بپذیریم و به هم عشق بورزیم و اینکه ارتباط یک امر دو طرفه است! و دوستی خیلی حال آدم رو بهتر می کنه. بعد از دیدنش چند تا نقد خوندم و متوجه شدم که بعضی از این نقدها اونقدر تو دنیای این انیمه غرق شدن که فقط به تعریف از نقاطِ مثبت این انیمه پرداختن. من تقریبا همه این چیزهایی که در تعریفش می گن رو قبول دارم اما یه چیزی این بین هست و اون اینکه با وجود تمام ویژگی های مثبت و پیام و مفهوم بسیار خوبی که داشت، خسته کننده بود! و دو ساعت، خیلی طولانی به نظرم رسید!  به نظرم هر اثری برای بیانِ مفهوم و پیامی که می خواد به مخاطبش بده، علاوه بر زیبایی های بصری و  محتوای خوب باید روند جذابی هم داشته باشه! این انیمه شروع جذابی داشت اما جذاب پیش نرفت! اوایلش هم به خاطرِ نبودِ توالی زمانی، برام گیج کننده بود.

این پسرک تپلو خیلی دوست داشتنی بود. یه جا با ایشیدا سرِ یه میز نشستن، ایشیدا می گه: دوست اصلا چی هستش؟!! چطور بگم؟! به کسی که نیازهایی رو که داری، برطرف کنه می گن دوست؟!

تپلو سیب زمینی رو می زنه تو سس و ادای سیگار کشیدنو در میاره و می گه: گوش کن یاشو؛ دستت رو بیار بالا - کف دست دوستش رو لمس می کنه و ازش می خواد که اونم همین کارو بکنه و بعد دستشو مخکم می گیره - و می گه : به این می گن رفاقت. می دونی ایشیدا تعریف دوستی تو کلمات و منطق نمی گنجه و نیازها می تونه بره به دَرَک.

من عاشق این سکانسم ^_^

* مانگا: داستان های مصورِ ژاپنی!

+ هِی می خوام کوتاه بنویسم، هِی نمی شه :/


مدت ها بود که میخواستم دولینگو رو بهتون معرفی کنم. دولینگو یک نرم افزار آموزش زبانه که باهاش به سادگی می تونید زبان یاد بگیرید. بسیار روونه و هیچ هنگی نداره. لااقل من که ندیدم.

اول اینکه باید برای استفاده ازش نت داشته باشید.

دوم و مهمترین نکته ای که در موردش وجود داره اینه که آموزش هاش کاملا رایگانه؛

و سوم و شاید تنها نکته منفی که در موردش وجود داره اینه که از زبان فارسی پشتیبانی نمی کنه. یعنی شما برای یادگیری زبان مورد علاقه اتون، باید یک زبان دیگه به غیر از فارسی بلد باشید؛ البته لازم نیست خیلی هم تخصصی بلد باشید. مثلا من با اینکه انگلیسیم اصلا خوب نیست دارم با انگلیسی، ترکی استانبولی یاد می گیرم، به همین سادگی :) 

پس اگه زبان دیگه ای بلد نیستید نمی تونید باهاش انگلیسی یاد بگیرید ولی اگه انگلیسی رو به دست و پا شکسته ترین حالت ممکن هم بلدید می تونید به کمکش یه زبان دیگه یاد بگیرید؛ از زبان های زیادی پشتیبانی می کنه. حتی می تونید چند تا زبان رو با هم پیش ببرید که خب توصیه نمی کنم

برای شروع، هم می تونید به وبش مراجعه کنید و هم می تونید نرم افزارش رو دانلود بکنید و تنها با یک نام کاربری، یک پسورد و یک آدرس ایمیل به راحتی می تونید آموزشتون رو شروع بکنید‌.

     

آموزش ها یه جورایی سطح بندی شده است که به چند بخش تقسیم شده؛ تو هر بخشی چند تا دایره وجود داره و توی اون دایره ها کلی درس! تو شروع، کلمات با تصاویر آموزش داده می شه بعد رفته رفته تمام کلمات اونقدر تکرار می شن که ملکه ذهنتون می شن. تازه درس ها شنیداری هم هست و همینطور اونقدری می نویسید که با املای کلمات و حروف نوشتاری هم آشنا می شید. 

جایزه تموم کردن درسها مثل بازی ها، چند تا الماس سرخ رنگه که می تونید اگه درسهای یکی از دایره ها رو کاملا بلد بودید، با دادن ۵ تا از اونا یه آزمون جامع گونه بدید و اون دایره رو بگذرونید تا درس تکراری باعث کسالتتون نشه ؛)

یه قسمتی هم هست که مقدار تمرین هفتگیتون رو نشون میده و ۵۰ نفری که تو هفته تمرینشون بیشتره اونجا دیده می شن و استفاده از ویژگی ای به این سادگی حس رقابت رو در شما تحریک می کنه و باعث می شه بیشتر تمرین بکتید. متاسفانه من تو این مدت یه فارسی زبان ندیدم با توجه به اسم ها البته :دی از طرفی هیشکیم ترکی یاد نمی گیره :/ اکثرا یا دارن انگلیسی یاد می گیرن یا اسپانیایی، فرانسه و آلمانی.

و خب «دو» نمودار پیشرفتتون رو به ایمیلتون می فرسته و از اون طرف اگه نرین سراغش دلش براتون تنگ می شه و خبرتون می کنه :)

خب دیگه حرفام تموم شد. بقیه جزئیات رو برید خودتون کشف بکنید‌. اگه شروع کردید بگید فالوتون کنم ببینم کدومتون تنبله

 و من چقدر این جغد سبزرنگ تپلی را عاشقم.


اگه از کارهای نویسنده های سوئدی خوشتون میاد که احتمالا این اثر رو هم دوست خواهید داشت. هر چند آدم یه جاهایی واقعا احساس می کنه این آثار خیلی شبیه همند. انگار طرز فکر نویسنده هاشون خیلی شبیه همه و گویا  همشون عاشق ماجراجویی و پیرمرد و پیرزن هان :) و دیگه اینکه همشون می گن از زندگیت لذت ببر.

اما درباره عنوان؛ عنوان سوئدیش کوتاه بوده؛ «قهوه و سرقت» ولی این «پیرزنی.» عنوان انگلیسیشه که خود نویسنده هم دوسش داره.

خب بریم سراغ داستان؛ سه تا پیرزن و دو تا پیرمرد که تو یه آسایشگاه سالمندان هستند وقتی نمی تونند قوانین خشک و سرسختانه اونجا رو تحمل بکنند از اون جا فرار می کنند و بعد نقشه می ریزند که سرقتی انجام بدن تا دستگیر و راهی زندان بشن چون وضع زندان و زندانی ها خیلی بهتر از آسایشگاه و سالمنداست :)

در کل کتاب خوبی بود و می تونه تلنگر خوبی هم باشه و خدایا با چه سرعتی خوندمش!

هر پنج تا شخصیت بسیار دوست داشتنی بودند. مارتا، مغز، کریستینا، شن کش و آنا گرتا.

کاملا قابلیت تبدیل شدن به فیلم رو داره. یادمه یه همچین فیلمی دیدم ولی اسمش یادم نمیاد.

 و اما قسمت مورد علاقه ام هم همونجایی بود که داشتن می رفتن پول آماده رو بردارن؛ همون خلاف نهایی :)) چقدر خندیدم اینجا :))

 و بعدشم کاری که تو هتل کردن و تو موزه :) 

+ بعدا نوشت: یه جایی از کتاب سه شخصیت دارن با هم گفتگو می کنن واصلا شن کش حضور نداره و در یک جا و مکان دیگه است بعد یهو همون صحنه به سخن میاد و مزه پرانی می کنه :/ نمی دونم حواس نویسنده پرت بوده یا مترجم! و جالب اینجاست اگه اسم شخصیت هم اشتباه نوشته شده باشه بازم اون شوخی ها فقط مال شخصیت شن کش بود!

_____________________________________________________________

- دعای لبهای مومن را بشنو.

-  آدم باید با این زندگی بسازد، هیچ وقت هیچ چیز کامل نیست.

- زندگی واقعی هم همینطوره؛ کسایی که هیچی نمی دونن برای اون هایی که خیلی می دونن تصمیم گیری می کنن.

- حالا چون جامعه پیشرفت می کنه دلیل نمی شه فکر کنیم بهتر می شه؛ همیشه هم اینطور نیست.


از فردا چنین می شود:
- سلام.
-  علیک سلام
- سجلتو بردار بریم :)))))
- کجا؟! می خواین چیزی به نامم کنین؟!
- آررررره. خودمو.
+ خدایی فردوس دیشب یه گوله (گلوله!) نمک بود. گوگولی با اون مارک کت و شلوار و حساسیتش روش و اون عطر زدنش و اون بهشت نرفتنش :)))
روحم شاد شد :)

آشوک و آشیما با هم ازدواج می کنن و به آمریکا میرن تا آشوک درسش رو ادامه بده. این زوج بنگالی اونجا صاحب دو تا بچه می شن. آشوک اسم پسرش رو به خاطر علاقه اش به نیکلای گوگول و یه اتفاق دیگه می ذاره گوگول. اما گوگول گانگولی هر چقدر بزرگ تر می شه بیشتر نمی تونه با این اسم کنار بیاد.‌‌

داستان، داستان تقابل دو فرهنگ متفاوته و از اون طرف دلتنگی برای خانواده و وطن و نحوه زندگی در کشور جدید! این که پدر و مادرها سعی در حفظ فرهنگ خودشون دارن اما بچه ها راه خودشون رو میرن چون تو این کشور به دنیا اومدن و با فرهنگ این کشور بزرگ شدن.

کتاب خوب و روانی بود. فقط اون اوایل حس می کردم بعضی جاها توصیفات و توضیحات خیلی زیاده! و یه چیز دیگه اینکه اصلا از رفتارهای تعصب آمیز یا نژادپرستانه یه نکته کوچولو هم نبود. فقط تمسخر اسم و لهجه‌. شاید زیاد فیلم هندی دیدم و انتظار داشتم که باشه.  اما اگه ماجراهای مهاجرتی رو دوست دارید و این تقابل فرهنگ ها براتون جالبه می تونه یکی از گزینه های خوندن باشه.

تو یکی از نقاط عطف داستان، آشوک می گه:

پدربزرگ من همیشه می گوید کار کتاب همین است که دنیا را ببینی بی اینکه یک وجب از جات تکان بخوری.


همین که پاشو گذاشت تو حیاط و از نظر ناپدید شد، برگشتم گفتم یعنی شبو می مونه؟! ای کاش نمونه. دیدم گلی اینا دارن هیس هیس می کنن. 

بعدش آروم بهم گفتن که چرا اینو گفتی تو اژ کجا می دونی برنامه ضبط صدای گوشیش رو روشن نکرده؟!

خداااااایا. ماجرا رو پلیسی معمایی می کنن! 

می خوام اهمیت ندما ولی هی فکرم درگیر می شه!

اضطراب های بی خود و بی جهت!

+ حافظ


دیدمش چون سارا بهرامی را دوست دارم ولی بازیش یک سوم ابتدایی فیلم، بد بود. لوس بازی اصلا بهش نمی آید! بازیش خیلی مصنوعی بود.

دوم اینکه این همه که روی عشقشان مانور داده شد، من عمقی درش ندیدم. اصلا عشقی ندیدم.

سوم اینکه آیا می دانستید این فیلم اقتباسی از یکی از داستانهای جومپا لاهیری در مترجم دردهاست! همان داستانی که کنجکاوم کرد یک رمان از لاهیری بخوانم. بعد از خواندن نقد زومجی متوجه این اقتباس شدم. داستان زوجی است که از هم فاصله گرفته اند.

در کل فیلم معمولی بود . اعترافاتشان در تاریکی را دوست داشتم اما پایانش از همان هایی بود که من دوست ندارم

و چهارم اینکه اسم «برفا» چقدر زیباست⁦ ⁦^_^⁩

+ جایی از فیلم حامد کمیلی جمله جالب توجهی از بزرگی نقل می کند:

«من دوستت دارم و این هیچ ربطی به تو ندارد»


++ اولین فیلمی که از بازار دانلود کردم، دیدم!


تازه بعد از این همه سال دارم متوجه می شم و در واقع می پذیرم که من چندان از سرما خوشم نمیاد و چندان پاییز و زمستون رو دوست ندارم و ارتباط خوبی باهاشون ندارم. حداقل پاییز و زمستون های اینجا رو و از این جهت مهم هم نیست که چه فصلی به دنیا اومدم‌. من عاشق بهار و تابستون و گرما و آفتابم. انرژی می گیرم ازشون

و این گونه تصمیم می گیرد دست از تلقین بردارد


مدت ها بود یا خواب نمی دیدم یا می دیدم و یادم نمی موندن یا آنچنان چیز خاصی نداشتن. چند شب پیش اما یک خواب عجیب دیدم. اون شب از یک طرف به خاطر سرماخوردگی مدام بیدار می شدم و از طرف دیگه چون موعد تحویل کتاب نزدیک بود تا چند دقیقه قبل خواب کتاب می خوندم و همین باعث شده بود ناخوداگاهم فعال باشه‌. خلاصه اون شب مدام خواب می دیدم و بیدار می شدم. چهار تاش رو خودم یادمه اما دو تاش مهم تر بودن:

توی اولی من و ننه تو جاده بودیم و ننه پشت فرمون :) بعد خود ننه رو زیر کردیم از ماشین پیاده شدم و رفتم پیشش؛ حالش بد بود؛ داشتم کمک می طلبیدم که از خواب پریدم!

دومی اما عجیب تر بود: مهمون داشتیم. چهره اش ناآشنا بود اما لبخند می زد و مهربون به نظر می رسید. آدمای دیگه ای هم تو خونه بودن ولی ننه چون همیشه دستش تسبیحه به صحبتش علاقمند شده بود منم حواسم جمع حرفش بود یهو یه تسبیح با دونه های آبی کاربنی دستم داد که روش با رنگ طلایی یه چیزایی نوشته شده بود و در همین حین بهم گفت که یکی از دوستام می گه: تسبیح ها هم با آدم حرف می زنند. تازه اون موقع بود که متوجه نوشته های روی تسبیح شده بودم و گفتم دوستتون راست می گه!!! تا بیام بگم که متوجه شدم چیند بلند شد و خداحافظی کرد و رفت. تسبیح پیش من موند.


مردم فقط می خواهند صدای خود را به گوش مسئولان برسانند و حالا کاری ندارم که این وسط سو استفاده گران و آشوبگران هم وارد کار شده اند و اوضاع را بدتر می کنند که خدا ازشان نگذرد و آن وسط در بعضی شهرها مساله اعتراض فراموش می شود و همه به خیابان می ریزند و مرگ بر فلان کشور و بهمان کشور سر می دهند و می گویند ما پشت همیم و.!!!!! سوال  اینجاست که چرا اینگونه که در مرگ خواستن برای یک کشور پشت همید به همین شکل ساده خواسته های خود را نمی توانید بیان کنید؟!

اما این وسط بامزه است که شهر من مثل کبکی سرش را زیر برف کرده و هیچ حرکتی نمی کند. لال شده ایم. اما اگر بیایید و با تک تکمان حرف بزنید صدای غر زدن هایمان گوش آسمان را کر خواهد کرد.می خواهیم بعد از اتمام این قضایا بگوییم که ما بهترین حرکت را کردیم. ما اعتراض نکردیم و این باعث شده بهانه دست آشوبگران ندهیم و باد غرور از سرو کله همه مان بلند شود.

دیشب چقدر حرص خوردم بابت دروغ کاملا واضحشان! اینجا دو روز و نصفی اینترنت قطع بود! با وجود اینکه اینجا حتی صدای اعتراضی هم بلند نشد! الان هم که نصفه نیمه به اینترنت وصلیم.

همه می دانیم اعتراض ها تمام می شود، آشوب ها می خوابد و روز از نو روزی از نو. زود جوش می آوریم، آشوبگران از خدا خواسته فرصتی به دست می آورند و زود هم خاموش می شویم.

 فقط امیدوارم همه چی ختم به خیر شود. والسلام.


عرضم به خدمتتان که دیشب بالاخره پس از روزها اینترنتمان وصل شد. خدا ما را از اینترنت ملی بی ارزش حفظ نماید. همگی بلند بگویید آمین. باشد که از بالای سر یکیمان مرغ آمین در حال رد شدن باشد.

 صبح با تکه ای از آهنگ حجت از خواب بیدار گشتیم، ناخوداگاهمان شنگول است و هنوز دست بردار نیست. حجت همچنان در پس زمینه مغزمان می خواند : «پر کن از هوایت قفسم را».  احتمال شورش و آشوب در مغز مبارک می رود.  

روایت است که:«الملک یبقی مع الکفر و لا یبقی مع الظلم: حکومت ممکن است با کفر باقی بماند اما با ظلم باقی نمی ماند».


+ با تچکر و سپاس فراوان از گوگل دوست داشتنی و نازنین که یاریم کرد. حافظه امان قفل کرده بود.


اولین اتفاق شوکه کننده ای که باهاش مواجه شدم با دیدن عکس جوجومویز در پشت جلد بود!!!  تمام تصوراتم بر باد رفت! من فکر می کردم جوجو مویز یک مرده  

و اما از اونجایی که همیشه دقیقه نودی کتاب می خونم. تو وقت اضافه نتونستم تمومش کنم چون تو تاکسی تمام حواسم متوجه دست و بینی یخ زده ام بود و از طرفی راننده آهنگ ترکی استانبولی گذاشته بود. بنابراین بیست صفحه پایانی رو از رو عکسایی که گرفته بودم، خوندم

خب باید بگم که داستان شروع اندکی گیج کننده ای داشت و در ادامه حس می کردم اون وقتایی که باید توضیحاتش بیشتر باشه، نیست و برعکسش اتفاقات یا مکالمه هایی که می تونست حجم کوتاهی رو به خودش اختصاص بده، زیاده. مثلا در اوج داستان بدون اینکه خیلی بهش پرداخته بشه، یهو چند صفحه بعد متوجه می شدیم ویل و لو با هم کنار اومدند o_0 برای همین حس می کنم اون جوری که باید پختگی لازم رو نداشت اما نمی تونم بگم داستان رو دوست نداشتم. منو یاد فیلمintouchables می انداخت که نسخه کاملشو دان کردم ولی فعلا بهش دسترسی ندارم. هر چند فقط در نوع اتفاقی که باهاش مواجهند به هم شبیهند. 

این که تو چند قسمت راوی عوض می شد، برام جالب بود.

و اما اون قسمتی که دوستش دارم، یکی اولین مواجهه دو شخصیت اصلی با همه و اون یکی رقص دو نفرشون.

اینم بگم که انتخاب ویل رو درک می کردم هر چند با دین مغایره. 

فیلمشم دارم که فعلا داره گوشه کامپیوتر خاک می خوره :(


داستان دوازده رخ

در پی داستان بیژن و منیژه، افراسیاب قصد می کند به ایران حمله کند. ایرانیان آگاهی یافته و سپاه خود را آماده می کنند؛ نخست کسی را به سوی پیران می فرستند تا از جنگ باز ایستد اما پیران نمی‌ پذیرد که فرزند و برادران و تدارکات سپاه را تسلیم سازد: 

مرا مرگ بهتر از آن زندگی           که سالار باشم کنم بندگی

در ابتدای جنگ، بیژن هر دو برادر پیران (هومان و نستیهن) را از پای درمی آورد.

پیران چون چنین می بیند، نامه ای به گودرز می نویسد که بیا از جنگ و کینه دست برداریم و من و تو جنگ تن به تن کنیم و در هر صورتی کاری به سپاه دو طرف نداشته باشیم اما گودرز می گوید ما نیز خواستار صلح بودیم اما تو نپذیرفتی و در جنگ پیش دستی کردی.

پس از کشته شدن تعدادی از هر دو طرف، بالاخره هر دو به نبرد تن به تن رضایت می دهند. پیران و گودرز هر کدام ده نفر برای این جنگ با خود به همراه می برند. در این نبردهای تن به تن هر ده جنگجوی تورانی به دست ده جنگجوی ایرانی کشته می شوند و سرهاشان از تن جدا می گردد و زره هایشان بیرون آورده می شود. یکی از این ده نفر گروی زره است؛ کسی که گلوی سیاوش برید، که گیو او را می کشد.

در این نبردها پیران نیز کشته می شود، گودرز وی را می کشد اما دلش نمی آید سر از تنش جدا کند:

سرش را همی خواست از تن برید        چنان بدکنش خویشتن را ندید

درفشی ببالینش بر پای کرد                 سرش را بدان سایه در جای کرد

بعد از این گستهم به تنهایی به دنبال دو تن از تورانیان می رود. وقتی بیژن می شنود به شدت ناراحت می شود که گودرز، گستهم را به تنهایی فرستاده. پس  اجازه می گیره تا او هم به دوستش بپیوند. نه گودرز و نه گیو راضی نیستند اما بیژن پند نمی پذیرد. 

در این زمان گستهم به این دو تورانی می رسد و در نبردی هر دو را می کشد اما خود نیز به سختی زخمی می شود. بیژن به او رسیده و او را که در حال مرگ در آرزوی دیدن شاه است، باز می گرداند.

در این مدت شاه نیز با سپاهش به گودرز رسیده و از مرگ پیران که به گردنش حق داشت، آگاه شده و ناراحت می شود، اما:

تبه کرد مهر دل پاک را        به زهر اندر آمیخت تریاک را

دستور می دهد تا پیران را با احترام به گور بسپارند و گروی زره را پس از جدا کردن سر به آب می افکنند.  

پس از این، سپاه توران از کیخسرو زنهار می خواهد و خسرو آنان را امان می دهد.

سرانجام بیژن با گستهم از راه می رسد. شاه که وضعیت وخیم گستهم را می بیند، مهره شفادهنده ای را که همیشه بر بازو دارد و از هوشنگ و طهمورث و جمشید به او رسیده، بر بازوی گستهم می بندد و طبیبان را به بالینش فرا می خواند؛ گستهم کم کم رو به بهبود می رود.

اما افراسیاب با سپاهش راهی جنگ شده و قصد بازگشت ندارد.

__________________________________________________

+ بعد از این، ماجرای جنگ بزرگ افراسیاب و کیخسرو آغاز می شود.

 (کی این جنگ ها تموم می شه). خیلی وقت بود که از شاهنامه نمی نوشتم!

+ جالب اینجاست که به وجود مترجم در این نبردها هم اشاره می شه! اولین باره می بینم؛ «ترجمان».

+ نمی دونم واقعا گودرز خون پیران رو می خوره یا یه جورایی نمادینه؛ وقتی گودرز، پیران رو مرده می بینه: 

فرو برد چنگال و خون برگرفت         بخورد و بیالود روی ای شگفت

+ به نظرم پر احساس ترین پهلوانان شاهنامه گودرزیانند :)))

+ این بیت تشبیه جالبی داره؛ یک تشبیه مستتر:

جگرخسته هومان بیامد چو زاغ       سیه گشته از درد رخ چون چراغ

 چراغ های قدیمی شیشه ای داشتند که شعله رو در بر می گرفته! حالا اگرم نبود، با سوختن، کناره هاشون و شیشه در صورت موجود بودن، سیاه می شده. انگار شعله رو به درد تشبیه کرده یا وجودی که داره می سوزه و باعث شده اثر این درد توی صورتش نمایان بشه!!

+ احتمالا دوازده رخ اشاره به ده پهلوان ایرانی دارد که در نبرد با ده تورانی پیروز شدند به اضافه گودرز و پیران.


اگه دلتون یک رمنس جذاب با چاشنی طنز می خواد، این انیمه سریالی رو بذارید اول لیستتون :)

اصلا اگه می خواید یه کم حال خوب به خودتون تزریق کنید و لحظاتی تو یک دنیای دیگه غرق بشید، معطل نکنید.

خوش به حالتون که می خواید برا بار اول ببینیدش 

                

                   تاکئوی دوست داشتنی


 قوه قضائیه گفته مردمی که پس از گرانی بنزین تجمع و اعتراض کردن، با اینکه اقدامشون قانونی نیست، ولی اراذل و اوباش نیستن.

نه تو رو خدا ملت همه اراذل و اوباشن. خوشحال باشیم دیگه دست و جیغ و هورا

از این به بعد هم بچه های خوبی باشید؛ قبل از اعتراض برید مجوز بگیرید!

+ وقتی هندزفری و صدای بلند آهنگ هم از نشنیدن اخبار جلوگیری نمی کند و بالاخره در حین مکث ها چیزی به گوش می رسد!


 

           

سریال سرنوشت (ایمان) رو دیدین؟! ماجرای این سریال درست برعکس اونه ؛) دکتر هو که یک پزشک طب سوزنی در چوسانه بر اثر یک اتفاقی سر از سئول درمیاره! (دکتر هو یکی از شخصیت های تاریخی کره است).

از اون سریال هایی نبود که به وجدم بیاره و شگفت زده ام کنه؛ تقریبا خوب بود! عاشقانه اش چندان پر رنگ نبود، طنزش کم بود، بعضی سکانس ها خیلی کشدار بود، قسمت اولش خوب نبود اما نکات جالبی داشت مثلا همین که کنار یک بیمارستان پزشکی مدرن یه بیمارستان طب سنتی هم بود؛ در کنار هم.

یا مثلا این که قدرت و پول خیلی مواقع حرف اول رو می زنه و اختلاف طبقاتی به هر حال وجود داره هر چند ظاهرش در دوران های مختلف متفاوت باشه. 

یا اون دو راهی که انتخاب بین عشق و مسئولیت بود، جالب بود.

پایانشم دیگه بهتر از این نمی شد :) بعد از تیتراژ هم ادامه داشت.

فقط آخرش به این اشاره ای نشد که اون کتابی که دست پدربررگه بود زندگینامه دکتر هو بود؟ و با هر تصمیمی که می گرفت تغییر می کرد؟!!

و اما دیالوگ:

- این اشک ها رو فراموش می کنم. و فقط لبخندتو. فقط لبخندتو با خودم می برم؛ اگه بهم چیزیو بدی که نتونم با خودم اونجا ببرم، جای کافی برای بردن چیزی که بایدو ندارم.

- چیزی که از مهارت یه دکتر مهم تره، میل بیمار به زندگیه؛ این اولین چیزیه که از استادم یاد گرفتم اما چیزی که اون بهم یاد نداد اینه که به عنوان یه دکتر تعداد کسایی که نمی تونی نجاتشون بدی، از اونایی که می تونی، بیشتره.

 + اگه خواستید ببینید، بدونید که خون و خونریزی زیاد داره؛ مدام هم از سوزن استفاده می شه (بسیار هم واقع گرایانه) کنار بچه ها نگاش نکنید!


کیم هه جا یه دختر ۲۵ ساله ایه که دوست داره گوینده بشه. اون موقعی که هنوز بچه بوده، ساعتی پیدا می کنه که بهش امکان جابجایی در زمان رو می ده تا اینکه به مرور پی می بره استفاده از این ساعت باعث می شه که زودتر آثار بزرگ شدن و رشد و گذر زمان تو چهره اش پدیدار بشه بنابراین میذاردش کنار تا اینکه اتفاقی برای یکی از اعضای خانوادش میفته.

سریال بامحتوایی بود. موضوع اصلی این سریال سالمندی و سالمندا هستن و نقش اصلی رو یک پیرزن دوست داشتی بازی می کنه پس اگه به دنبال یک سریال عاشقانه اید که کلا دور این یکی رو خط بکشید. از مثلث عشقی و اینا هم خبری نیست ⁦^_*⁩  فانتزیم نیست تازه، درامه؛ دو قسمت آخرش اصلا شوکه شدم!

حس می کردم همه بازیگراشو تو فیلمای دیگه هم دیدم. بازی همشونم خوب بود فقط نقش مقابل هه جا رو دوست نداشتم. حس نمی گیره اصلا :/ 

تو دو تا سکانس، یکی از دوستای هه جا آهنگ می خونه. چقدر خوب بود. نتم آخراشه فعلا نتونستم دانلودش کنم.

و هه جای جوان عجب صدای دو رگه ای داشت. تو یانگومم بازی کرده ؛)

اینترنت رایگان داشتم و فرصتی شد چند تا سریال دانلود کنم. راستش اولش اصلا قرار نبود اینو دانلود کنم؛ حتی موقعی که دانلودش کردم یه جور حس پشیمونی داشتم ولی ارزشش رو داشت. بامزه اینکه تو سکانسی تو اواسط قسمت اول، فیلمو نگه داشتم و حدود دو دقیقه بی وقفه خندیدم. جدا خیلی کیف داد بعد مدت ها. تقریبا اکثر طنز فیلم رو دوش برادر هه جا بود و چقدر بامزه بود این پسر؛ مامانش و نور قرمز

اگه خواستید ببینید دو قسمتشو دانلود کنید خوشتون نیومد دیگه ادامه ندید.

+ بی ربط نوشت: در استراحت به سر می بریم چون چیزی برای نوشتن نداریم ناشناس عزیز ؛)




دریافت

امروز برای اولین بار از رمز پویا استفاده کردم. با خودپرداز فعالش کردم. اپش رو نصب کردم و باید بگم که خوشم نیومد. برای منی که کُندم یک دقیقه فعال بودنِ این رمز عصبی کننده است! از قدیم گفتن که عجله کار شیطان است. بلی ؛)

چرا نباید بتونن امنیتش رو تامین بکنن؟! چرا آخه!

با ذوق غیرقابل وصفی رفتم که نت بخرم و از دست این دیتای باتری خور راحت شم که خورد تو ذوقم. فکر کن بسته ای که همیشه می خریدمش دیگه وجود نداره به جاش با همون قیمت می تونم از بسته ای استفاده کنم که حجمش یک چهارم حجمِ قبلیه. چه وضعشه آقا!!

می گم می شه این وزیر جوان رو انداخت جلوی جک و جونور؟!! همه مشکلاتِ مربوط به این حوزه از وقتی شروع شد که این اومد سر کار!

[در حالی که ذوقش دود شده و به هوا رفته، قدم ن به سوی ناکجا آباد گام بر می دارد؛ سر راهش به سنگی که جلوی رویش هست، لگدی نثار می کند اما سنگ از جایش تکان نمی خورد، این انگشت های پای وی است که داغان می شود؛ نقطه]


+ دیشب داشتم پست زیست محیطی آقاگل رو می خوندم، با خودم گفتم حتما باید یه کیسه پارچه ای برا خودم پیدا بکنم. نشدم دیگه عزممو جزم می کنمو یکی درست می کنم. صبح یعنی همین یه ساعت پیش به شکل اتفاقی یه کیسه پارچه ای به دستم رسید! من ذوق! من نگاه :))))

+ ننه بعد از این که عکساشو دیده می گه نه من بد افتادم. چرا این شکلی میفتم تو عکسا.:/ بعد از چند ثانیه مکث می گه اونایی که تو واقعیت قشنگن تو عکسا خوش عکس نیستن : دی

+ این مدت فقط دارم سریال کره ای می بینم. لعنتی اینی که الان دارم می بینم انقد جذاب بود که پنج قسمت یه ساعته رو تو یه روز دیدم! بیاید یه کم نصیحتم کنید :دی

+ بالاخره ناتور دشت رو خوندم. می نویسم درباره اش.

+ ما وقتی یکی خیلی خوابش میاد و چشماش خمار شده بهش می گیم انگاری نفت چشمات کم شده! چند شب پیش داشتم بهش فکر می کردم. قدیمی ها چقدر استاد بودن تو تشبیه و استعاره.

برام سوال شد شمام این تشبیهو دارید یا بومیه و مختص خودمون؟  :دی

+ دارم به این نتیجه نزدیک می شم که اگه isfj نباشم، احتمال بیشتر یک istj ام. این مدت خیلی از ویژگی هاش رو خوندم و از خیلی جهات انگار خود منم! ولی بازم مطمئن نیستم.

+ دوباره حس قدرتم برگشته :دی کامپیوتر تقریبا درست شده. با اینکه هارد گه گاهی صدا می ده، اما بازم خوبه. حدود سی تا فیلم دارم و یه مستند سریالی. من ذوق :)))))))


یادتونه یه مدت پیش نامه ای به گذشته نوشتیم؟ :دی اینجا آینده نقش اول فیلم با ماشین زمانی که اختراع شده میاد به گذشته تا جلوی خودشو بگیره که با کیم شین ازدواج نکنه‌. از این ور باعث می شه که یه مثلث عشقی به وجود بیاد که واقعا دلم برا هر دو مرد در تمام مدت فیلم کباب بود :( و این دخالت تو گذشته زندگی چند نفر رو تغییر میده.

کلا تا چهار پنج قسمت اول هم حواسم پرت تشابه دو تا بازیگر مرد سریال بود. همش فکر می کردم یه نفرن؛ خل شدم می دونم o_0

اون مساله ای که اواخرش مطرح شد، جالب بود ولی انصافا این همه خون دل بخوری بعد آخه پایان باز!

یه قسمتی از فیلم، حواسم رفت به شکارچیان برده؛ یه صدا با آدم چه ها که نمی کنه. لعنتی! مطمئنم خواننده اون بخش، همون خواننده شکارچیانه! چه غمی داره صداش!

و اینکه چرا برا دیدن انتخابش کرده بودم؟! یه کلیپی داشتم ازش که لسیار کنجکاوم کرده بود :)))

Miracle/2016 رو هم دیدم. یه مینی سریال ۱۲ قسمتی ده دقیقه ای بود. سرگرم کننده بود. این بازیگر تپل خوشمزه هم اگه نبود اصلا قابل دیدن نبود. 

ماجراش راجع به دو خواهر دو قلوئه که یکی از لحاظ ظاهری مثلا همه چی تمومه و اون یکی اونقدر تپل مپله که مسخره اش می کنن و اون یه روز آرزو می کنه که جاشون عوض بشه :))


مثلا من بگویم:

منع خویش از گریه و زاری نمی آید ز من 

طفل اشکم خویشتن داری نمی آید ز من 

یا بگویم:

مشعلی در دست بادم حال و روزم خوب نیست

در دل آتشفشان هم این چنین آشوب نیست

و تو بگویی:

 هان مشو نومید چون واقف نیی از سر غیب

باشد اندر پرده بازی های پنهان غم مخور

یا چه می دانم مثلا بگویی: 

رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند.

و من روشن شوم، لبخند شوم، جوانه امید در دلم شکوفه بدهد!

 

* لاهوتی.     

رهی، انسیه سادات هاشمی، حافظ  

 


اولین چیزی که درباره این کتاب می خواستم بدونم، راجع به اسمش بود؛ اینکه ناتور دشت یعنی چی! تا اینکه به اونجایی از کتاب رسیدم که هولدن به فیبی درباره اینکه دوست داره در آینده چیکار بکنه، می گه. ناتور یعنی نگهبان، محافظ و ناتور دشت یعنی نگهبان دشت.

داستان درباره هولدن شانزده ساله ایه که از مدرسه اخراج شده و این اولین بارش نیست. اون مجبور می شه سه روز رو در نیویورک بگذرونه تا نامه اخراجش به دست خانواده اش برسه و مجبور نشه که خودش ماجرا رو توضیح بده. حالا هولدن عاصی داره شرح این سه روز رو برای ما می گه. داستان با اینکه بلنده اما درست شبیه یک داستان کوتاهه و ما فقط یه برش کوتاه از زندگی هولدن رو می بینیم اما روند به شدت جذابی داره و ما خیلی اوقات با هولدن هم ذات پنداری می کنیم. (از اینجا به بعد به نوعی اسپویله!) هولدن خودش رو در دنیای آدم بزرگ ها می بینه و بیهودگی این دنیا و درکی که از اون داره باعث ناامیدیش می شه. اون تنها کودکان رو معصوم می دونه و برای همینه که دلش می خواد ناتوردشت باشه اما می دونه که نمی شه. نمی شه جلوی ورود بچه ها به بزرگسالی رو گرفت. هولدن سرگردان و بدون هدف مشخص، به نظرم در پایان داستان نیز هدف مشخصی نداره؛ جایی که از رفتن به مدرسه جدید حرف می زنه ما با همون هولدنی طرفیم که قبلش یاهاش مواجه بودیم. فقط به نوعی آگاهی بیشتر از جهان اطرافش رسیده.

پایانش برام عجیب بود ولی شاید بیشتر به این خاطر بود که داستانو خیلی سرسری شروع کردم.

و بسیار خوشحالم بهترین ترجمه موجودش رو خوندم و چاپ اولشم بود ⁦^_^⁩

___________________________________________________

تکه هایی از متن (شاید حاوی اسپویل باشه!)

-فقط به خاطر این که یکی مرده از دوست داشتنش دست نمی کشیم که. مخصوصا وقتی از همه اونهایی که زنده ان هزار بار هم بهتره.

-همه اش مجسم می کنم که چند تا بچه کوچیک دارن تو یه دشت بزرگ بازی می کنن؛ هزارها بچه کوچیک و هیشکی هم اونجا نیست، منظورم آدم بزرگه، جز من. من هم لبه یه پرتگاه خطرناک وایستادم و باید هر کسی رو که میاد طرف پرتگاه بگیرم؛ یعنی اگه یکی داره می دوه و نمی دونه داره کجا می ره من یه دفعه پیدام می شه و می گیرمش. تمام روز کارم همینه؛ یه ناتور دشتم.

- این خونم رو به جوش میاره؛ اینکه مردم بعد از اینکه چیزی رو قبول کردی باز تکرارش می کنن.

-چیزی که در مورد یه کتاب خیلی حال می ده اینه که وقتی آدم خوندن کتاب رو تموم می کنه، دوست داشته باشه که نویسنده اش دوست صمیمیش باشه و بتونه هر موقع دوست داره یه زنگی بهش بزنه.

-یه چیزایی باید همون طوری که هستن بمونن. باید بشه اون ها رو گذاشت تو جعبه بزرگ شیشه ای و ولشون کرد.

-هیچ وقت به هیچ کس چیزی نگو اگه بگی دلت برای همه تنگ می شه.


و اما داستان: جانگ جه یول که یه نویسنده معروفه و هه سو که یک روانپزشکه تو یه برنامه تلویزیونی رو در روی هم قرار می گیرن و مسیر زندگیشون با هم گره می خوره. همه چیز در ظاهر خوب به نظر می رسه ولی.

اول اینکه تیم بازیگری فوق العاده بود. اصلا مگه ممکنه گونگ هیو جین تو فیلمی بازی کنه و اون فیلم بد باشه ؛) جی این سانگم که مه. این روانپزشک عینکی هم فیلم های متفاوتی بازی می کنه؛ خوشم میاد ازش. فقط من از این «دی او» متنفرم. این حرف می زد من کیلو کیلو وزن کم می کردم :دی 

دوم؛ فیلمنامه متفاوت و جالبی داره. به چندین بیماری روانی پرداخته می شه و از این نظر جذابه. می شه گفت یه درام روانشناسانه است و جالب اینکه اکثر این بیماری های روحی ریشه در گذشته و یا یک اتفاق دارن و همه هم کاملا درمان نمی شن. یا اصلا ممکنه هر کسی مشکلی داشته باشه که از اون بی خبره. همین قدر واقعی.

قطعا جز 10 سریال محبوبمه  ⁦^_^⁩

اما اگه می خواید ببینیدیش در نظر داشته باشید که دیدنش محدودیت سنی داره بیشتر هم به خاطر دیالوگ هایی که رد و بدل می شه! 

«امشب بیاین به جای اینکه از بقیه بپرسین، از خودتون بپرسین که آیا حالتون خوبه؟»


این قسمت: به پایان آمد این جنگ و نبرد  حکایت همچنان باقیست :)

و به پایان رسیدن پادشاهی کیخسرو.

در ابتدای این داستان، فردوسی شروع به ستایش سلطان محمود می کند و او را به فریدون تشبیه می کند. اواسط همین ابیات ما متوجه می شویم که فردوسی به شصت و پنج سالگی رسیده:

چنین سال بگذاشتم شصت و پنج/ بدرویشی و زندگانی به رنج

پی افگندم از نظم کاخی بلند/ که از باد و بارانش ناید گزند

بر این نامه بر سال ها بگذرد/ همی خواند آن کس که دارد خرد

کنون زین سپس نامه باستان/ بپیوندم از گفته راستان

[قسمت قبل تا داستان دوازده رخ و کشته شدن پیران گفتیم و اینکه افراسیاب با سپاهی برای نبرد میاد و ادامه ماجرا]:  افراسیاب طی جنگ نامه ای به کیخسرو می نویسد تا از جنگ دست بردارد و با وی عهد ببند وگرنه با پسرش شیده جنگ تن به تن کند. کیخسرو نبرد تن به تن را با وجود مخالفت بزرگان، می پذیرد. شاه آنان را به این نکته متوجه می سازد که تنها کسی مقابل شیده می تواند پیروز شود که فر ایزدی داشته باشد. شیده در میانه نبرد درمی یابد که کشته خواهد شد. خسرو پیشنهاد او برای نبرد پیاده را می پذیرد:

ز تخم کیان بی گمان کس نبود/ که هرگز پیاده نبرد آزمود

شیده کشته می شود اما به دستور کیخسرو او را با احترام به گور می سپارند.

با کشته شدن بسیاری از سپاه افراسیاب وی عقب نشینی می کند و با تجدید قوا، جنگ دوباره قوت می گیرد. کیخسرو باز هم نامه صلح افراسیاب را نمی پذیرد و این بار افراسیاب به سمت چین فرار می کند. کاخش به دست ایرانیان می افتد اما کیخسرو پوشیده رویان را امان می دهد:

چنین گفت کیخسرو هوشمند/ که هر چیز کان نیست ما را پسند

نیاریم کس را همان بد به روی/ وگر چند باشد جگر کینه جوی

و دستور می دهد با تورانیان به نیکی رفتار شود؛ و چه تعبیر زیبایی:

بکوشید و خوبی به کار آورید/ چو دیدند سرما بهار آورید

نه مردی بود خیره آشوفتن/ به زیر اندر آورده را کوفتن 

افراسیاب با گرد آوردن سپاهی از چین دوباره به جنگ بازمی گردد و دوباره نامه ای به کیخسرو می نویسد ( چه پشتکاری داشته :دی) و درخواست نبرد تن به تن با او را می کند و در این نامه خاطرنشان می کند که سیاوش سزای کار خود را دیده o_0

رستم شاه را از نبرد تن به تن بر حذر می دارد؛ پس کیخسرو نمی پذیرد:

اگر شاه با شاه جوید نبرد/ چرا باید این دشت پر مرد کرد

بالاخره افراسیاب که تقریبا تمام سپاهش را از دست داده باز هم فرار را بر قرار ترجیح می دهد. کیخسرو نیز بعد از اینکه اسیران و پوشیده رویان را با گیو نزد کاووس می فرستد، به دنبال افراسیاب می رود تا زمین را از شرش خلاص کند. در طی راه ایرانیان از هر شهری رد می شده اند درخواست آذوقه و پذیرایی می کرده اند تا اینکه به مکران می رسند و پادشاه آنجا نمی پذیرد پس جنگی در می گیرد و پادشاه مکران کشته می شود و ایرانیان تا زمانی که خشمشان فروکش کند، به غارت آنجا می پردازند o_0:

بخستند زیشان فراوان به تیر/ زن و کودک خرد کردند اسیر

چو کم شد از آن انجمن خشم شاه/ بفرمود تا بازگردد سپاه

پس یک سال آنجا می مانند!

افراسیاب که نه راه پس دارد نه راه پیش به غاری در یک کوه پناه می برد اما یکی از نوادگان فریدون به نام هوم که در کوه انزوا گزیده صدای ناله و زاری او را می شنود و حدس می زند که او همان افراسیاب است پس او را به بند می کند و کنار دریا می برد اما دل به حالش‌ می سوزد و اندکی بند را شل می کند پس کاووس خود را آزاد کرده و به دریا می اندازد. کیخسرو و گودرز از دور هوم را می بینند و از او علت این اعجاب را می پرسند پس به پیشنهاد هوم، گرسیوز برادر افراسیاب را می آورند و شکنجه اش می کنند تا افراسیاب از ناله او طاقت نمی آورد و پا به خشکی می گذارد پس کیخسرو گردنش می زند و اینگونه انتقام سیاوش گرفته می شود و جنگ پایان می پذیرد.

اینجا یه کم دلم برا افراسیاب سوخت؛ فقط یه کوچولو:

به آواز گفت ای بد کینه جوی/ چرا کشت خواهی نیا را بگوی

مدتی پس از آن کاووس جان می سپارد (و بالاخره. بالاخره.بعد از صد و پنجاه سال):

چو سالم سه پنجاه بر سر گذشت/ سر موی مشکین چو کافور گشت

(ما سی سالمون نشده موهامون سفید می شه :( )

کیخسرو پس از سال ها پادشاهی در خوشی و آسایش، می ترسد که به سرنوشت جمشید دچار گردد. پس روزها به راز و نیاز می پردازد. بزرگان نگران شده و زال و رستم را فرامی خوانند اما شاه بعد از این همه راز و نیاز، خواب سروش غیبی را دیده که به او مژده تمام شدن پادشاهیش را داده.

 زال او را پند می دهد که سر عقل بیا کیخسرو! شیطان تو را گمراه کرده؛ از طرفی هم یک سر نژاد تو به افراسیاب می رسد! ببینید کیخسرو چی می گه:

که شیران ایران به دریای آب/ نشستی تن از بیم افراسیاب!!!

خلاصه با شنیدن سخنان کیخسرو، زال قانع می شود.

شاه سیستان را به زال و رستم می دهد. قم و اصفهان را به گودرز و گیو و خراسان را به طوس.

(این طوس همیشه خودشو تحویل می گیره، از خود راضی: «نه هرگز کسی کرد از من گله!» پس اونایی که گله می کردن، آدم نبودن :دی)

 پادشاهی را نیز به لهراسب می دهد. همه از جمله زال اعتراض می کنند اما کیخسرو قانعشان می کند.

شاه خداحافظی می کند و به همه می گوید که صلاح در این است مرا همراهی نکنید زال و رستم و گودرز می پذیرند اما طوس و گیو و بیژن و فریبرز نه. در اواسط راه کیخسرو آنان را برحذر می دارد و صبح در برابر دیدگانشان ناپدید می شود. آنان در شگفتی و با نادیده گرفتن تاکید کیخسرو به برگشتنشان، کنار چشمه ای به خورد و خواب مشغول می شوند. هوا دگرگون می شود. برفی سهمگین می بارد و آنان در زیرش مدفون می شوند! (هنوزم باورم نمی شه! یعنی مردند و تمام) بینوا گودرز :(

همی کند گودرز کشواد موی/ همی ریخت آب و همی خست روی

همی گفت گودرز کین کس ندید/ که از تخم کاووس بر من رسید

نبیره پسر داشتم لشکری/ جهاندار و بر هر سری افسری

بکین سیاوش همه کشته شد/ همه دوده زیر و زبر گشته شد

کنون دیگر از چشم شد ناپدید/ که دید این شگفتی که بر من رسید 

_______________________________________________________

 + در نظر داشته باشید که افراسیاب پدربزرگ کیخسروئه و شیده هم داییش.

+ در بیت های ابتدایی با اینکه انتظار نداریم، متوجه می شیم از شروع نبرد ماه ها می گذره:

چو برزد سر از چنگ خرچنگ هور    جهان شد پر از جنگ و آهنگ و شور

چون شروع جنگ اگه اشتباه نکنم اوایل برج بره بود!

+ اسم اردبیل دو بار در خلال این جنگ اومده!

+ و بیت معروف: شود کوه آهن چو دریای آب   اگر بشنود نام افراسیاب

+ یه کتاب خوب درباره شاهنامه هست به اسم «از رنگ گل تا رنج خار» این اسم برام جالب بود. نگو از خود شاهنامه بوده:

چنین پروراند همی روزگار/ فزون آمد از رنگ گل رنج خار

+ زال از اون آدمای درست روزگار بوده؛ نه متعصب، نه ریاکار، نه کم خرد و نه بدکردار. بی جهت نیست که این همه دوست داشتنیه! 

+ کیخسرو چهار تا دختر داشته.

+ اسم دختر تور «ماه آفرید» بوده؛ چه قشنگ⁦ ⁦^_^⁩

+ همی گفت کاجی* من این انجمن/ توانستمی برد با خویشتن

* کاشکی :)

: (آقا همون ناپدید شدن خودتون بس بود :دی)


بعد از آخرین کتابی که خوندم و پست معرفیشو اینجا گذاشتم، برای چندمین بار رفتم راجع به جنگ جهانی دوم خوندم. شاید بعد از چند روز دوباره خیلی چیزاش از یادم بره ولی این بی رحمی نظامی ها همیشه حالمو بد کرده.  

بالا دستیهاشون با نهایت بی رحمی آموزششون دادند و این ها کم کم یاد گرفتند برای اینکه زنده بمونن و برای اینکه بتونن شرایط رو تحمل کنن، بی رحم بشن. مقاومتشون رو در برابر بی رحمی از دست دادند، کمی بعد به بی رحمی عادت کردند و بعدتر دیگه جزئی از وجودشون شد.

چقدر غم انگیزه.


داستان کتاب اندکی قبل از جنگ جهانی دوم شروع می شود و تا بعد از جنگ ادامه پیدا می کند. نویسنده، داستان زندگی ماری لاورا دختر نابینای فرانسوی را همراه با داستان زندگی ورنر پسر زال آلمانی پیش می برد و این دو در جایی از داستان با هم برخورد می کنند. داستان اصلی در شهر سنت مالو فرانسه اتفاق می افتد؛ جایی که در جنگ جهانی دوم هشتاد درصدش در آتش سوخت. 

شخصیت های اصلی بسیار دوست داشتنی بودند. داستان روان و جذاب پیش می رفت و خوش خوان بود و زمان روایت اتفاقات پی در پی و به ترتیب نبود. پایانش از پایان های مورد علاقم نبود ولی خیلی رئال و باورپذیر بود.

اعتراف می کنم که فقط به خاطر اسم جذابش رفتم سراغش :دی و متن پشت جلدش قانعم کرد. همونی که پایین نوشتم؛ درباره شجاعت.

نکته منفی کتاب ویرایش و ترجمه نه چندان خوبش بود. حیف این کتاب ها نیست؟! چاپ دوازدهمه اون وقت چنین جمله شاهکاری در کتاب دیده می شه؛ حالا از اشکالات نه چندان جزئی دیگه می شه چشم پوشید ولی شما بگید من اینو کجای دلم بذارم آخه:

«نفس های سختش را در صحبت های کشدارش را وارد دیگر هیچ وقت نخواهد آمد»!!!!!!!!! O_0

________________________________________________

- یوتا می گوید: «امروز یکی از دخترها را از برکه بیرون انداختند؛ دختری به نام اینگه هاخمن. انگار اجازه نداریم همراه یک دورگه شنا کنیم. این کار بهداشتی نیست. می شنوی ورنر؟! یک دو-رگه. مگر ما هم از دو رگه تشکیل نشده ایم؟ نیمی از مادرمان و نیمی از پدرمان؟»

- گاهی در طوفان بودن امن ترین جاست.

- اتین فکر می کند جنگ شبیه یک بازار است؛ بازاری که در آن زندگی آدم ها مثل هر چیز دیگری معامله می شود.

- «می دانی ورنر، وقتی بینائیم را از دست دادم همه می گفتند من شجاع هستم؛ هنگامی که پدرم رفت هم همه می گفتند من شجاع هستم؛ اما این شجاع بودن نیست. من چاره دیگری ندارم. باید بلند شوم و زندگی کنم. مگر تو این کار را نمی کنی؟»

-  «خانم؟ من چه شکلی هستم؟

تو هزاران لک روی صورتت داری.

پدر همیشه می گفت آن ها ستاره هایی بهشتی اند؛ مانند سیب های روی درخت»

(پدر ماری یکی از ماه ترین پدرهای داستانیه. با اون ماکت هایی که می ساخت)

- ماری لاورا در ذهنش آرزو می کند که ای کاش زندگی مثل داستان ژول ورن بود؛ آن وقت می توانستی بعضی صفحات را سریع رد بکنی.


از اون زوج های دوست داشتنی روزگار بودند. جذابان بی همتا.

دوستش داشتم و اگه با یه کلمه بخوام تعریفش کنم، دلچسب واژه مناسبیه. تک تک بازیگرا بی نظیر بودند.هیچ کاراکتر اضافه ای نداشت و از هیچ مثلث عشقی هم خبری نبود و مشخص بود که نویسنده آدم با حوصله ای بوده چون پایانش مثل روند سریال آهسته و پیوسته و سر حوصله بود. فقط کاش بعضی سکانسا نبود و جاش به رابطه پدر دختریشون بیشتر پرداخته می شد.

داستان راجع به آدم هایی بود که خیانت طرف مقابلشون رو دیدن و در برابرش آدمهایی که خیانت کردن. کسایی که هنوز عذاب وجدان ته دلشون رو آشوب می کنه و در برابرش کسایی که به تنهایی عادت کردن.

«وقتی می تونی با شجاعت زندگی کنی که این غمو بذاری کنار وگرنه فردا هم به اندازه امروز درد می کشی.

بعضی دردها هرگز از بین نمی رن. هیچ وقت تاریخ مصرفشون تموم نمی شه. هیچ راهی ندارن. با مسکن هم تموم نمی شن.»


یادمه اولین بار از زبان مسعود کرامتی شنیدمش. یه فیلمی بود تو شبکه یک که اصلا ارزش دیدن نداشت و بعد از اون قسمت ندیدمش؛ تو این قسمت یه سکانسی بود که مسعود کرامتی زد زیر آواز و محبوب زیبا رو خوند. اون موقع اون سکانس دوست داشتنی رو نتونستم پیدا کنم ولی آهنگو یافتم. چقدر خوب بود مسعود کرامتی و آوازش.

گوش بسپاریم با صدای ماه طاهر قریشی



دریافت

* شارژم تموم شد ولی حداقل دو تا پست دیگه ام موند. 


شاید از معدود دفعاتی باشه که نوشتن راجع به یک کتاب برام سخته و نمی دونم از کجا شروع کنم اما اگه بخوام تنها با یه کلمه وصفش کنم می تونم بگم تکان دهنده بود.

اول از مقدمه کتاب بگم. از مقدمه هایی بود که واقعا به درد بخور بود ولی حتما بعد از پایان کتاب بخونیدش چون کاملا حاوی اسپویله :دی

و اما داستان: مردی در اوایل داستان به صورت ناگهانی کور می شه اما این یک کوری عادی نیست که تاریکی پشت چشمها لونه کنه. این یه نوع دیگه ای از کوریه، کوری سفید! وقتی پزشک معاینه کننده هم مبتلا می شه؛ دولت در جریان این اتفاق قرار می گیره! کم کم افراد بیشتری درگیر می شن. مبتلایان رو به ساختمان هایی خالی می برن و نگهبان هایی در بیرون ساختمان مستقر می شن که تنها کاری که انجام میدن رسوندن غذا به کورها و جلوگیری از فرارشونه. اما اوضاع داخل ساختمان ها کم کم تغییر پیدا می کنه و آدم ها رفتارهایی از خودشون نشون میدن که قابل پیش بینی نیست و ما می بینیم که چطور انسانیت می تونه زیر پا لگد مال بشه! و این وسط زنی هست که کور نیست.

ساراماگو سبک خاصی داره و گویا به بعضی از علائم نگارشی چندان اعتقادی نداشته؛ مثلا صحبت های شخصیت های مختلف فقط با یه ویرگول از هم جدا شده که باعث می شه فکر کنید ممکنه خسته کننده باشه اما باید بهتون بگم که اصلا اینطور نبود. حتی شاید به غیر از موارد نادر، گیج کننده هم نبود.

از مشخصه های دیگه ای که ساراماگو ازش استفاده کرده اینه که شخصیت ها اسم ندارن و همونجوری که مترجم تو مقدمه گفته این ویژگی شبیه حکایت های قدیمیه که می خواستن مفهومی رو در قالب یک داستان بیان کنند بدون اینکه شخصیت اسم خاصی داشته باشه. بازم فکر کردم شاید آزاردهنده باشه ولی اصلا اینطور نبود. 

ساراماگو معتقده شرایط اعمال آدم ها و خوب و بد بودن این اعمال رو تعیین می کنه و اینکه، آدم های بینا و کسانی که حقایق رو درک می کنند خیلی بیشتر از آدم های کور درد می کشند (هر چه بیشتر بفهمی، بیشتر درد می کشی) و اینکه آدمیزاد ممکنه به هر چیزی خو بگیره.


قبل از شروع کتاب با این جملات مواجهیم: وقتی می توانی ببینی، نگاه کن؛ وقتی می توانی نگاه کنی، رعایت کن.

کوری روایت رعایت هاست. اگر انسانیت را از آدم ها بگیریم، چه چیزی باقی می ماند؟!


+ از اون جمله کتابهائیه که بسیار متأثر کننده است و از انتخابش پشیمون نمی شید اما شاید دلتون نخواد برای بار دوم بگیرید دستتون. واقعا بعضی صفحات رو به سختی می خوندم، با بغض و دست های یخ بسته!

فکر می کنم یه حدیث بود به این مضمون که فقر ایمان رو از بین می بره! مصداق دردناکی داشت تو این کتاب.

+ کتاب ترجمه های دیگه ای هم داره و ترجمه ای که من خوندم هم خیلی خوب بود شاید فقط چند تا جمله بود که به نظرم مبهم بود.

و به نظرم این کتاب باید محدودیت سنی داشته باشه و باز به نظرم برای زیر هجده سال چندان مناسب نیست.

+ برام بسیار عجیبه که فیلمشو ساختن!!!! دلم نمی خواد ببینمش.

____________________________________________________

بریم سراغ قسمت هایی از کتاب:

- کمی بعد بر اثر یکی از این حالت هایی که بدن در لحظه ی خاصی از تشویش و یاس مسئولیت خود را فراموش می کند و وا می دهد، نوعی خستگی بر او غلبه کرد که بیشتر خواب آلودگی بود تا خستگی، در حالی که اگر اعصابش فقط از منطق تبعیت می کرد، لازم می آمد در این لحظه هشیار و فعال بماند.

+ جنگ و دعوا همیشه کم و بیش یک جور کوری بوده.

- عادات دیرینه سخت جانند حتی وقتی می پنداریم مدت هاست از سرمان افتاده.

+ اشکال تمدن در همین جاست، چنان به نعمت آب لوله کشی در خانه ها خو گرفته ایم که از یاد می بریم برای این منظور به کسانی نیاز است.

+ زندگی وقتی به حال خود رها شود چه شکننده است.

+ پیرمرد پرسید این عجوزه کیه! این هم از آن حرفهایی است که وقتی نمی توانیم خودمان را ببینیم از دهانمان می پرد!

+ درست و نادرست صرفا به درک ما از روابطی که با دیگران داریم وابسته است نه به درکی که از خودمان داریم.

+ آنقدر از مرگ می ترسیم که همیشه می خواهیم از تقصیر اموات بگذریم انگار پیشاپیش می خواهیم نوبت ما که شد از سر تقصیرات ما هم بگذرند.

+ بدن انسان هم یک نظام سازمان یافته است؛ تا سازمانش برجاست، تن زنده می ماند؛ مرگ فقط نتیجه بر هم خوردن این سازمان است.

+ دستگیره حکم دست خانه را دارد که به جلو دراز شده.

+ به نظرم ما کور نشدیم، کور هستیم؛ چشم داریم اما نمی بینیم؛ کورهایی که می توانیم ببینیم اما نمی بینیم.


سری جدید مافیا با کلی نقش جدید شروع شده و انقدر با دیدن مجری جدیدش حالم بد شد که نگو. حکایت مار و پونه است! آخه علی رام نورایی؟! آدم قحطی بود! تازه با خودم گفتم قبل از شروع قضاوتش نکن ولی افتضاح بود

فکر می کنه با داد و فریاد، وهم و ترس و هیجان رو می تونه القا بکنه! زهی خیال باطل. هم گوشمون کر شد هم اعصابمون به هم ریخت :/

آقا اگه ملاک انتخاب مجری مافیا قیافه و ژست و صدا بود که بهم می گفتن من سعید راد رو بهشون پیشنهاد می دادم⁦ اگه قبول می کرد جذاب می شدا!

کاملا هم از عهده اش برمی اومد.

بی سلیقه ها! آخه رام نورایی هم شد مجری :((( 

دلمان برای بهنام تشکر نازنین و با جذبه تنگ شد.

+ تازه گزینه های دیگه ای هم موجود بود!!! اه، بی سلیقه ها بی سلیقه ها.


           

سفرنامه حج جلال آل احمد در سال 1343 با سبک نوشتاری خاص خودش.

اگر علاقه ای به خواندن سفرنامه دارید و دوست دارید از اوضاع مکه و حج پنجاه و چند سال پیش مختصری بدانید، گزینه مناسبی است؛ به خصوص اینکه کوتاه هم هست. 

 

من برای بار دوم بود که می خوندمش؛ حس می کردم سال ها پیش با سر به هوایی:دی خوندمش برای همین دوباره این کارو کردم. نه خیلی دوستش دارم و نه برعکسش ولی اطلاعات خوبی از اون دوران در خودش داره و این جالبش کرده.

__________________________________________________________

- و دیدم که تنها «خسی» است و به «میقات» آمده است و نه «کسی» و به «میعادی». و دیدم که «وقت» ابدیت است، یعنی اقیانوس زمان. و «میقات» در هر لحظه ای. و هر جا. و تنها با خویش. چرا که «میعاد» جای دیدار توست با دیگری. اما «میقات» زمان همان دیدار است و تنها با «خویشتن» و دیدم که سفر وسیله دیگری است برای خود را شناختن. این که «خود» را در آزمایشگاه اقلیم های مختلف به ابزار واقعه ها و برخوردها و آدم ها سنجیدن و حدودش را به دست آوردن که چه تنگ است و چه حقیر است و چه هیچ و پوچ .

- در طواف به دور خانه دوش به دوش دیگران به یک سمت می روی و به دور یک چیز می گردی و می گردید؛ یعنی هدفی هست و نظمی و تو ذره ای از شعاعی هستی به دور مرکزی. پس متصلی و نه رهاشده و مهم تر اینکه در آن جا مواجهه ای در کار نیست. دوش به دوش دیگرانی نه روبرو. بی خودی را تنها در رفتارهای تند تنه های آدمی می بینی یا از آنچه به زبانشان می آید می شنوی. اما در سعی می روی و برمی گردی. به همان سرگردانی که هاجر داشت. هدفی در کار نیست. و در این رفتن و آمدن آنچه به راستی می آزاردت مقابله مداوم با چشم هاست.

- به قضیه «فرد» و «جماعت» می اندیشیدم و به این که هر چه جماعت دربرگیرنده «خود» عظیم تر، «خود» به صفر نزدیک شونده تر.

- دیروز به این فکر بودم که گویا این کعبه بر روی این زمین تنها معبد در هوای آزاد است.

- باید مکه را دید و زندگی خالی از آب عرب بدوی شهرنشین شده را، تا دانست که پنج بار وضو گرفتن در روز یعنی چه.

- که خدا برای آن که به او معتقد است، همه جا هست.


Girl with the pearl earring/ 2003

فیلمی که از روی کتاب دختری با گوشواره مروارید تریسی شوالیه ساخته شده ولی نتونسته به خوبی از پس داستان بربیاد. یک اثر اقتباسی ضعیف که تو شکل گیری روابط بین شخصیت ها اصلا خوب عمل نکرده. کتاب هزار سر و گردن ازش بالاتره. با ندیدنش هیچ چیزی از دست نمی دید.

Julie and julia/ 2009

این هم یه اتوبیوگرافیه که زندگی دو زن رو بصورت موازی پیش می بره؛ جولیایی که کتاب معروفی در حوزه آشپزی نوشته و جولیی که بعدها سعی می کنه تمام دستورهای پخت اون کتاب رو بپزه و علاوه بر اون همه اش رو تو وبلاگی که برای این کار ساخته، می نویسه که بعدها تبدیل به کتاب می شه. قسمت وبلاگ نویسیش جالب بود ولی خود فیلم تا حدی کسل کننده بود؛ والا من کمدی خاصی هم ندیدم تو فیلم اگه منظور سر و صدا و خنده های الکی مریل استریپه که اون دیگه کمدی نیست! :دی کلا فیلمی نبود که بره تو لیست دوست داشتنی هام؛ امتیاز زیادی هم بهش نمی دم.

ولی منم آشپزی این شکلی رو می دوستم. بسیار بسیار و دوست دارم یه روزی همچین چیزی رو امتحان بکنم و بنویسم ازش ^_^


و اما دو فیلم بعدی: 

Everything everything/2017

با اینکه هنوز کتابشو نخوندم ولی دلو زدم به دریا و دیدمش! چون خیلی وقت بود دانلودش کرده بودم و معلوم هم نبود که بتونم کتابشو به این زودی ها بخونم یا نه. (بالاخره توجیه توجیهه :دی)

با اینکه امتیازش تو آی ام دی بی و راتن تومیتوز و حتی متاکریتیک کم بود ولی اعتراف می کنم که دوستش داشتم. هر چند من این به ظاهر عشق های تینیجری رو درک نمی کنم ولی جدا از بعضی سکانس ها که ازش بگذریم فیلم خوبی بود، شاید کتابشو بخونم فیلمش در مقایسه باهاش در نظرم کم ارزش تر بشه ولی فعلا که ازش لذت بردم.

   


Begin again/2013

چرا دانلودش کرده بودم؟! به خاطر کایرا نایتلی :دی و اگه فکر می کنید که انتخاب اشتباهی بود باید بگم که خیر. بسیار خوشحالم که دیدمش :))

اول از بازیگرها بگم که هر دو فوق العاده بودن، کایرا به خاطر این فیلم رفته آواز و نواختن گیتار رو یاد گرفته. چه صدایی هم داره لعنتی و اما مارک رافالو عجب بازیگریه، یادم نمیاد جای دیگه دیده باشمش! چشماشم حرف می زدن! چی می گن؟! شیمی رابطشون هم عالی بود.

بگم که ترانه های فیلم چقدر سحر آمیز و دلربا بودن؛ دانلودشون می کنم.

خلاصه که از سری فیلم های حال خوب کنه با یک داستان دوست داشتنی.

شاید تنها ایرادی که می تونم به فیلم بگیرم زبان نه چندان تمیزشون تو بعضی سکانسا بود. 

ولی بابت زیرنویس خیلی اذیت شدم. مدام در حال تنظیم سرعتش بودم. پنج شش تای دیگه رو هم امتحان کردم ولی همون آش و همون کاسه‌. نسخه امم ۷۲۰ بود! نمی دونم چرا یه زیرنویس هماهنگ نیافتم!

         


می دونم تا الان خیلی هاتون متوجه شدید که یه قسمت هایی از میزکارتون کار نمی کنه، در واقع لود نمی شه؛ مثلا تو قسمت آمار کلی، آخرین بازدید کنندگان و آخرین نمایش ها رو نشون نمیده همینطور قسمت مالکیت معنوی هم دیگه نمایش داده نمی شه.

بیاید حدافل همگی، نفری یک پیام، ایمیل، . برای تیم پشتیبانی بیان ارسال کنیم. شاید اگه تعداد این پیام ها زیاد باشه بالاخره تصمیم بگیرن که پاسخگو باشند. من حدود  ده روز پیش ایمیل زدم بهشون ولی هنوز جوابی دریافت نکردم!

لطفا این کارو بکنید.


    

⁦⚠️⁩ همین اول بگم که خیلی حرف زدم و اگه حوصلش رو ندارید برید سراغ دیالوگ های قشنگش!

داستان درباره یک مادر مجرد به اسم دونگ بکه که به یه شهر کوچیک میاد و اونجا بار کاملیا رو باز می کنه. از این طرف یونگ شیک که یه پلیس با صداقت و خودسره تنبیه می شه و منتقل می شه به این شهر و اینجا دل به دونگ بک می بازه :) از اون طرف مشخص می شه یه قاتل سریالی که مدت هاست قتلی انجام نداده گویا دونگ بک رو زیر نظر داره.

سریال رو به خاطر اعتمادم به انتخاب های گونگ هیو جین شروع کردم. بعد که نقش مقابلش و روند تا حدی کند و آروم سریال رو دیدم تو ذوقم خورد! اما در مورد نقش مقابلش باید بگم که کاملا در اشتباه بودم. آقا این کانگ ها نئول عجب بشر دوست داشتنیی بوده! چه کشفی کردم آخ قلبم⁦❤️⁩ چقدر خوب بود؛ خنگول مهربون احساساتی دوست داشتنی.

و اما خود سریال حدود شش قسمت اولش روند آروم تری داره اما رفته رفته بهتر می شه. تو بعضی موارد گاهی اغراق آمیز می شد ولی برای یک بار دیدن خوبه و راضیم از دیدنش. اما اگه میونه ای با سریال های آروووم ندارید کلا بی خیالش بشید. زوج سریال هم خیلی دلنشین بودند. فکر می کنم تو سبک عراقی باشه که عاشق برای به دست آوردن دل معشوق، خودش رو خوار و خفیف می کنه؛ مصداقشو تو این سریال می تونید ببینید :دی شخصیت های فرعی هم عالی بودن؛ اکثر شخصیت ها یه پا «اوه» بودن ⁦^_^⁩

نکته: توی سریال های معمایی و پلیسی- جنایی به چشمای خودتون بیشتر از حرفا و نتیجه گیری شخصیت ها اعتماد کنید  ؛)

و اما دیالوگ های طلایی:

- تو هفتاد سالگی قلب یه بچه رو شکستم :(

+ اون بچه است، به زودی یادش میره. 

- چون بچه است تا عمر داره یادش می مونه؛ من رو سیمانی که هنوز خشک نشده بود، خط انداختم.


- اگه غذاتو نخوری و بذاری واسه بعد فقط طعمش افتضاح می شه ولی اگه وقتی گرسنته بخوری، مزه اش حرف نداره. باید هر وقت که می تونی خوشحال باشی و تلاش کنی نه اینکه بذاری واسه بعد!


+ قبلا فکر می کردم خوشحالی یه چیزیه که قابل مقایسه است؛ به همه نگاه می کردم بعد تعیین می کردم که الان خوشحالی من نسبت به بقیه تو چه رده ایه. هر چقدر که سعی می کردم باز نمی تونستم اندازه ای براش تعیین کنم. خب وقتی جوابی نیست چرا باید دنبالش بگردم؟ خوشحالی بقیه رو گذاشتم برای خودشون و خوشحالی خودمو طبق معیارهای خودم اندازه گرفتم. همین که خودم خوشحالیمو حس کنم کافیه نه؟!

- انگار تو قلبت یه باغ گل داری؛ من با اینکه تیزهوشانی بودم و به یه دانشگاه حقوق رده بالا رفتم ولی هیچ گلی تو قلبم ندارم. 

 

            

هر وقت دونگ بک گریه می کرد، لب های هیونگ شیک هم می لرزید و به جای دلداری دادن، می نشست باهاش گریه می کرد و دل به دلش می سپرد. من مردم که


هرمان هسه و شادمانی های کوچک: بذارید اعتراف کنم که توی خواب دیده بودمش :) و همین که تو کتابخونه چشمم بهش افتاد برش داشتم :دی اومدم خونه یه کم از پیشگفتارش خوندم و یه ورقی زدمش و دیگه بیشتر از این حوصله ام نکشید. کتاب برای اونایی خوبه که هرمان هسه از نویسنده های مورد علاقشونه. من هیچ کتابی ازش نخوندم و حس خاصی نسبت بهش ندارم. از مکاتبات هسه و خاطراتش و اشعارش و . تو کتاب آورده شده.

وقت نویس: چند وقت پیش می خواستم بخونمش که خوشم نیومد و از همون وقت تو پیش نویسا ذخیره اش کرده بودم که دیدم الان فرصت مناسبیه راجع بهش بگم؛ بیست صفحه ازش خوندم و دیگه نتونستم ادامه بدم! و فعلا  دلم نمی خواد هیچ کتابی از میچ آلبوم بخونم. حس می کردم اندکی بچگانه اول و پایان کتاب به هم مربوط شده؛ آخه دو صفحه آخرشم خوندم :دی از اون داستانای کلید اسراری! 


از اون فیلمائیه که خیلی ها بعد از دیدنش به به می کنند و جز محبوبترین فیلماشون می شه و اصلا جز فیلمای برتر آی ام دی بی هم هست و زمان روایت داستان خطی نیستو و چه می دونم از همینا.

منکر ایده و داستان جالب فیلم نیستم (بگم که فیلمنامه اش جایزه اسکارو برده اگه اشتباه نکنم) فقط برای من فیلم معمولی ای بود و چندان لذتی نبردم بخصوص اینکه دو تا بازیگر اصلی رو چندان دوست نداشتم تو این فیلم ( حالا فیلمای زیادی هم ازشون ندیدما :دی) با اینکه کیت وینسلت جایزه هم برده به خاطرش و بازی جیم کری تحسین شده!

جایی که واقعا شوکه شدم ماجرای خود روان درمانه؟! بود! و همینطور بعد از فهمیدن اینکه با یک روایت غیر خطی مواجهیم و اینکه ا شروع داستان در واقع شروعش نبود!

ماجرای فیلم هم راجع به عشق و خاطره است! و اتفاقا روایتش خیلی متفاوته!

می خواستم فقط دو سطر راجع بهش بنویسما!!! نچ نچ! 

خلاصه اینکه فیلم خوبیه ولی خیلی مطابق سلیقه من نبود!


شما رو نمی دونم ولی من دیگه توی بیان اون حس امنیت قبلی رو ندارم. آخ که پناهگاه دیگری نیست!

بلاگفای غیرقابل اعتماد

میهن بلاگ متروکه

بلاگ اسکای سرخود

پرشین بلاگ و . فراموش شده.

و بقیه ای که نمیشه رفت سراغشون.

از سرویس های وبلاگ دهی خارجی هم اطلاعات خاصی ندارم و آیا اصلا می شه آرشیو رو منتقل کرد یا نه خدا می دونه.

دیشب حتی برای چند لحظه به کانال نویسی هم فکر کردم. برای منی که حرفهای کوچولو موچولوی زیادی تو ذهنمه گزینه بدی نیست ولی دلم رضا نمی ده!

اصلا بعد از دیدار با مدیران بیان چرا تغییری اعمال نشده که هیچ وضع بدترم شده :(

و اصلا شماها چرا هیچ پستی نمی نویسید؟

+ همان حسی که در این نقطه زمانی در این سرزمین دارم!


برای انتقال فیلمی به یه نرم افزاری غیر از shareit  نیاز داشتم. چون تو یکی از دستگاه ها کار می کرد تو یکی نه.
اولین نرم افزار anywhere بود که خیلی غیر کاربردی بود اصلا فرقی با بلوتوث نمی کرد بس که کند بود. به زبان ساده به دردنخور بود.
 اما دومی xender  سرعتش تقریبا عین shareit  بود و تو هر دو دستگاه کار کرد. فقط رابط کاربریش اندکی پیچیدگی داره که با چند بار استفاده دست آدم میاد.

خدایا می دانی دیشب داشتم به چه فکر می کردم؟! آه می دانی که؛ پرسیدن ندارد! داشتم فکر می کردم اصلا نمی شود غافلگیرت کرد!

تو که می توانی؛ تو که می دانی ما با چه چیزهای کوچک و بزرگی که غافلگیر نمی شویم؛ با لبخندی، نشانه ای، جوانه امیدی، گشایشی. آه گشایشی. 



اگه به ژانر عاشقانه- کمدی و فانتزی علاقه دارید که برید لذتشو ببرید و کیف کنید و در کنارش یک داستان جنایی رو هم دنبال کنید :)

و اما داستانش: بونگ سون دختریه با یک قدرت ماورایی! مثلا یکی رو می زنه طرف پنجاه متر اون طرف تر میفته :دی  از این ور مین یانگ که رئیس یک شرکت بزرگ تولید بازیه با دیدنش اونو به عنوان بادیگاردش استخدام می کنه! از طرف دیگه تازگی ها تو محله بونگ سون چند تا دختر ربوده شدن و پلیس با مجرمی باهوش طرفه.

خیلی دوستش داشتم و از دیدنش بسی خوشحالم. زوج سریال فوق العاده بودن و رابطشون خیلی به دل آدم می نشست. بعد از پایان سریال کاشف به عمل اومد که این هیونگ شیک واقعا بو یونگو دوست داشته ⁦^_^⁩ با اون نگاهاش و لوس بازیای دوست داشتنیش کشت ما را⁦☺️⁩ یکی از زیباترین سکانس های عاشقانه رو تو این سریال مشاهده کردیم :) آقااا دل ما رو آب کردید با این عاشقانتون که!

تک تک بازیگرا عالی بودن. انقدر که آدم دلش می خواست هیونگ شیکو بغل کنه، با جیسو غصه بخوره، مجرمو تیکه پاره بکنه، با دخترا اشک بریزه و پابه پای دو بونگ سون پیش بره. این دوبونگ سون وقتی حرص می خورد خیلی بامزه می شد.

این رئیس خلافکارا هم هر وقت می گفت «نظام الدین» من از خنده زمینو گاز می زدم

آقا این کره ای ها چه چیزهایی که نمی خورن! یعنی نمی دونم این شرابی که می گفتن، فقط تو فیلمه یا تو دنیای واقعی هم نوش جان می کنند ولی از چندشناک ترین و حال بهم زن ترین چیزهایی بود که شنیدم

طبق معمول اکثر سریال های کره ای با یک مثلث عشقی هم روبرو بودیم!که به نظرم خوب بهش پرداخته شده بود. این نقش دوم های سریال های کره ای همونان که احساسات و  دوست دارماشون رو انقدر نگه می دارن که وقت مناسبش می گذره؛ انقدر دست دست می کنند که حسرت این نگفتنه همیشه رو دلشون می مونه! 


به نظرم باز کتاب «من پیش از تو» یه ایده ای داشت ولی این کتاب از اون کتابهای «باری به هر جهت» بود. پایانش هم جوری بود که انگار خانوم جوجو مویز علاقه خاصی به ادامه اش داره که امیدوارم این اتفاق نیفته :/

__________________________________________________________

 

- چه فایده ای دارد که آدم بخواهد دائم رنج و اندوهش را بازنگری کند؟ مثل آن است که یکسره با یک زخم ور بروی و نگذاری التیام پیدا کند. 

- چهره ای که آدم ها انتخاب می کنند تا از خودشان به دنیا ارائه کنند با آنچه در اصل هستند، بسیار فرق می کند . رنج و اندوه می تواند شما را به رفتار هایی وادارد که حتی نمی توانید کمترین درکی از آن ها داشته باشید.

- چه قدر طول می کشد آدم مرگ کسی را فراموش کند؟.

گمان نکنم هرگز فراموش کنی. آدم فقط یاد می گیرد که باهاش زندگی کند، باهاش کنار بیاید؛ چون در کنارت هستند حتی اگر زنده نباشند، نفس نکشند. غمی که احساس می کنی دیگر مثل اولش کوبنده و مهلک نیست. جوری نیست که از توانت خارج باشد و در جایی که نباید دلت بخواهد گریه کنی، از دست ابلهانی که هنوز زنده اند در حالی که فرد محبوب تو مرده است به طور نامعقول عصبانی باشی. موضوع فقط این است که تو خودت را با آن تطبیق می دهی. چطور وقتی به یک چاله می رسی جهتت را عوض می کنی و از کنارش رد می شوی. نمی دانم. مثل این است که به جای کیک، دونات بشوی

- گاهی ما آدم ها در اوج غم و اندوه با هر بدبختی که هست روزگار را می گذرانیم و دوست نداریم نزد دیگران اعتراف کنیم که چقدر در نوسان روحی قرار داریم و غرق در اندوه هستیم.

- گاهی طول می کشد تا چشمات را باز کنی و ستم را ببینی.

- جاده ای که انسان برای خروج از غم و اندوه در آن سفر می کند، هرگز مستقیم نیست.

- من فکر می کنم مردم حوصله ندارند جلوشان ماتم زده باشی. ظاهرا بدون اینکه حرفی بزنند به آدم زمان می دهند مثلا شش ماه، بعد اگر ببینند حالت بهتر نشد، دلخور می شوند، جوری با آدم برخورد می کنند که انگار تو آدم خودخواهی هستی و چسبیدی به غمت.

- وقتی از خاطرات تلخ و غم هایمان با دیگران حرف می زنیم و از موفقیت های ناچیری که داشتیم، می گوییم، یاد می گیریم که هیچ اشکالی ندارد غمگین باشیم، احساس غربت کنیم یا عصبانی باشیم. هیچ اشکالی ندارد احساساتی داشته باشیم که دیگران چیزی از آن درک نکنند، هر کسی سفر خودش را می رود.


مگه ممکنه دنیای سوفی و one strange rock اتفاقی، هم زمان و در زمان مناسبش جلوی چشمام باشن! اوووم فکر نمی کنم!

مستنده از اردیبهشت داشت خاک می خورد و از دو ماه پیش ریخته بودمش رو گوشی!

دنیای سوفی اصلا تو کتابخونه امون موجود نبود و اون روز به شکل اتفاقی تو قفسه ها دیدمش!

بیایید به اینم ایمان بیاریم که هر اتفاقی یک دلیلی، حکمتی، جادویی، . پشتشه! ایمان بیاریم که گاهی فقط این ما نیستیم که چیزی رو انتخاب می کنیم ؛)


+ احساس نیاز می کنم به کلمه کلیدی «ایمان بیاوریم» :)


سلام کوتلاس

 خیلی دوست دارم که حالت خوب خوب باشد و بعد از آن زندگی پر فراز و نشیب، اکنون کنار عشقت باشی و در آرامش روزگار بگذرانی. بگذار اعتراف بکنم که فراموشت کرده بودم تا اینکه چند ماه پیش چشمم به اسمت افتاد و یکباره یاد و خاطره ات زنده شد. . 

کوتلاس؛ دوست کوچک من! هیچ وقت نشد که داستان ماجراجویی ها و نقش هایت را به صورت تمام و کمال مشاهده کنیم! اما این چیزها چندان مهم نیست مهم چیزی است که از تو در خاطرم مانده. مهم نیست پلیس بودی، دانشمند یا یک انسان ماجراجو، ساده و عاشق، مهم این است که انسان بودی، چیزی که از خاطر خیلی هامان رفته. همیشه خودت را به خطر می انداختی تا کسی را یا چیز باارزشی را نجات بدهی. خلاصه اینکه تصویر خوبی از تو در ذهنم نقش بسته.

 جنگجوی کوچک دوست داشتنی، شاید برای تویی که مرا نمی شناسی حال و احوالم مهم نباشد! چیز خاصی در این باره ندارم که بگویم اما اغلب اوقات حس می کنم به نقطه ای رسیده ام که دیگر خسته تر از آن هستم که آن ته مانده امید گوشه قلبم بتواند بلندم کند، با این حال من با سماجت تمام چشم به آن دوخته ام؛ هر وقت کم‌رنگ می شود، ته مانده رنگ هایم را رویش می پاشم! گاهی هم به ناچار تسلیم می شوم. اصلا راستش را بخواهی هیچ وقت نه من با زندگی راه آمدم نه زندگی با من! هر کداممان راه خودمان را رفتیم! انگار دارم با کلمات بازی می کنم! 

اوضاع این روزهای همه مان از روال عادی خارج و سخت تر شده است! عده ای از ملت با وجود هشدارهایی که به نفع خودشان است چنان رفتار ابلهانه ای دارند که باورت نمی شود! آخ که با آن لبخندهای حق به جانب چه حق هایی را که لگدمال نمی کنند! انگار مثلا ما نمی دانیم هوا دلپذیر است یا مثلا ما آدم نیستیم که حوصله مان سر برود! ما نیز حوصله مان سر رفته ما نیز دلمان برای یک قدم زدن ساده تنگ شده اما از تو می پرسم آیا جان آدمی بیشتر از این ها ارزش ندارد؟! آیا فقط جان خود آدم مهم است و جان بقیه پشیزی ارزش ندارد؟! حتما باید اتفاقی برای خودمان بیفتد تا به عمق مسائل پی ببریم؟! آخ کوتلاس اینجا خیلی ها برای خودشان جک خلافکاری هستند! 

کوتلاس گستاخیم را ببخش اما می شود لطفی در حقم بکنی؟! حس می کنم در این اوضاع به یکی از آن اسلحه های خوش دستت نیاز دارم

تا یادم نرفته و سرم را به باد نداده ام، بگویم که گلی نیز اینجاست و سلام می رساند :)

می دانی؟! دلم برای همه آن روزهای خوش و بی دغدغه، برای تمام شخصیت های دوست داشتنی آن زمان، برای تمام رویاهای فراموش شده و برای تو تنگ شده.

کاش تو هم نامه ات را زودتر برایم بفرستی، می دانی که چشم انتظار بودن و انتظار کشیدن یکی از طاقت فرساترین کارهای دنیاست.

 

با تچکر از فاطمه به خاطر دعوتش.

منم دعوت می کنم از پاییز، لبخند و بهار که اگر دوست داشتند و توانستند، در چالشی که آقاگل شروعش کرده اند، شرکت کنند.



 هر چی فیلم و سریال دستتونه بذارید زمین و برید این مستند سریالی ده قسمتی رو که راجع به زمینه، ببینید. بعد اگه لذت نبردید و بهم ایمان نیاوردید دیگه به معرفی هام اعتماد نکنید ⁦^_*

من قسمت یکش رو حقیقتا خیلی بیشتر از بقیه قسمت های جذابش دوست داشتم و یه چیز دیگه اینکه دوست تر می داشتم که داستان زمین از اول شروع بشه و یه کم منظم تر پیش بره اما خب این ایراد نیست یه جور رویکرد متفاوته!

و اینکه فقط یه جمله اذیتم کرد؛ آدم وقتی این همه ارتباط و پیوستگی شگفت انگیز رو می بینه دیگه نباید از کلمه شانس برای توجیه وجود استفاده کنه قطعا خالقی هست که پشت همه این اتفاقات هست.

خلاصه که خارق العاده بود. آدم رو وادار به فکر می کرد؛ که عظمت خدا فراتر از چیزیه که در کلمات بگنجه و اینکه هیچ اتفاقی، هیچ پدیده ای و وجود هیچ موجودی بی دلیل نیست.

* هر چی صفحه نمایشتون بزرگتر باشه و نسختون باکیفیت تر، کیف بیشتری خواهید برد. تصاویر معرکه است.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

روزنوشته های من نمایندگی بوتان کرج (حداد) Deanna خانه طراحان سام (مرکز تخصصی چاپ دیجیتال) tafrihi Ryan خیریه همسایه آفتاب Chris